دو داستان در مورد مادربزرگ ها و اینکه چگونه نیات خوب منجر به جهنم می شود

تصویری: دو داستان در مورد مادربزرگ ها و اینکه چگونه نیات خوب منجر به جهنم می شود

تصویری: دو داستان در مورد مادربزرگ ها و اینکه چگونه نیات خوب منجر به جهنم می شود
تصویری: Learn 220 COMMON English Phrasal Verbs with Example Sentences used in Everyday Conversations 2024, آوریل
دو داستان در مورد مادربزرگ ها و اینکه چگونه نیات خوب منجر به جهنم می شود
دو داستان در مورد مادربزرگ ها و اینکه چگونه نیات خوب منجر به جهنم می شود
Anonim

مورد اول.

در پذیرایی ، یک خانواده جوان. آنها زیر بیست سال دارند. داستان ساده است: شوهر توجهی نکرد ، یک دوست خانوادگی وجود داشت که مدتها بود محل همسر جوان را جستجو می کرد و او نیز متقابلاً به او پاسخ می داد. فقط یک بار. زمانی که شوهرم سریع متوجه شد. زنا آغاز و عامل اصلی اختلاف بود که با زنجیره رویدادهای بعدی تشدید شد. در میان آنها ، به عنوان مثال ، موارد زیر وجود داشت: یک زن جوان با دوستانش به یک بار رفت و بچه ها در آنجا گیر کردند و این شرکت بزرگ به طور رودررو با همکاران شوهرش ملاقات کرد. من در حال بازدید بودم ، با یک دوست دلپذیر ملاقات کردم ، تا صبح صحبت کردم ، تلفن نشست. و همه اینها در عرض چند ماه.

هر دو می خواهند خانواده را حفظ کنند ، زیرا آنها یک فرزند دارند. این موضوع پس از یک مبارزه طولانی و طولانی ، در پاسخ به س myال من ، به عنوان چیزی که در زندگی آنها معنای خاصی ندارد ، بیان می شود.

- چند سالشه؟ (بار دیگر سن بازدیدکنندگان را تخمین می زنم)

- (بی تفاوت) پنج ماه.

مکث کنید.

- و او اکنون با کیست؟

- با مامانم

پس از قرار ملاقات ، به مدیر می روم. آیا او به یاد دارد که چه کسی و چگونه بازدیدکنندگان امروز را ثبت کرده است؟ البته یادش هست! مادر دختر تماس گرفت ، مدتها به او گفت که بچه ها با هم دعوا می کنند ، و البته ، او می تواند خودش صحبت کند ، اما آیا آنها به حرف او گوش می دهند؟ بله ، این همان زنی بود که کنار گهواره می نشست ، نوزاد را در شب تکان می داد ، او را از یک بطری تغذیه می کرد ، والدین جوان را از مشکلات خسته کننده رهایی می داد و به آنها فرصت استراحت می داد.

در راه بازگشت به خانه ، یاد روزهایی افتادم که بچه ام بچه بود. چگونه شب دراز کشیدم و به صورت کوچکش در گرگ و میش ، مژه های بلندی که در خواب می لرزید ، بینی کوچک (بابا!) نگاه می کردم ، به صدای پف کرده و صدای خنده دار گوش می دادم. و من از خوشحالی و لطافت نتوانستم بخوابم … مادری تنها نگرانی نیست.

داستان دوم می تواند ادامه داستان اول باشد. کوتاه و گنجایش دارد. این داستان پدر است:

-وقتی کوچولو به دنیا آمد ، مادر شوهر به ما آمد. برای کمک به. و وقتی او رفت ، ما آنقدر گیج و ناتوان بودیم که اصلا نمی دانستیم با او چکار کنیم.

والدین نمی دانستند با فرزند خود چه کنند. و کودکان همه چیز را احساس می کنند: فضای ترس ، و یادداشت های مزاحم در صدا ، و عدم قطعیت حرکات شما …

این داستانها در مورد این واقعیت نیست که نیازی به کمک به خانواده ای که دارای نوزاد تازه متولد شده هستند وجود ندارد ، اگرچه ممکن است به این صورت اتفاق بیفتد. اینها داستانهایی در مورد حس تناسب ، عقلانیت و جایگاه هر یک در زندگی یک خانواده است. این داستانها در مورد این واقعیت است که حتی در یک هدف عالی مانند کمک ، شما باید بتوانید به موقع متوقف شوید. به نظر می رسید این مادربزرگ ها خوب کار می کنند. شاید آنها با وجود خستگی و "فشار" از طریق زور ، از طریق کمر درد خود کمک کردند. آیا فداکاری آنها اینقدر ضروری بود یا به یک خدمات بد تبدیل شد؟

توصیه شده: