داستانی در مورد پدر داستان هایی که به شما در کنار آمدن با ضرر کمک می کنند

تصویری: داستانی در مورد پدر داستان هایی که به شما در کنار آمدن با ضرر کمک می کنند

تصویری: داستانی در مورد پدر داستان هایی که به شما در کنار آمدن با ضرر کمک می کنند
تصویری: حکایت ماهیگیر و سه پسرش: داستانهای هزار و یک شب - از شب چهارم تا ششم 2024, آوریل
داستانی در مورد پدر داستان هایی که به شما در کنار آمدن با ضرر کمک می کنند
داستانی در مورد پدر داستان هایی که به شما در کنار آمدن با ضرر کمک می کنند
Anonim

-چه مشکلی داری عزیزم؟ - مادربزرگ لیدا پرسید.

-وحشتناک ، مادر بزرگ گاهی اوقات نمی توانم بخوابم. من با آه جواب دادم و احساس کردم گلویم در اسپاسم سفت شده است ، گویی کسی با دستان قوی آن را فشار می دهد.

- چرا؟ - مادربزرگ با کنجکاوی ابرویی بالا انداخت ، پشت میز مقابل من نشست ، - چه کسی شما را ترساند؟

-درمورد بابا بگو ، فقط یه چیزی به من بگو ، بابا. نمی دانم چرا افکار مدام ، هر شب و روز در مورد او هستند. من بسیار ناراحت هستم ، من از این فکر می ترسم که همیشه چنین خواهد بود - او دیگر نخواهد بود. گاهی حواس من پرت می شود ، در آفتاب شادی می کنم ، با یک دوست ملاقات می کنم و سپس به نظر می رسد که من در مقابل او مقصر هستم ، که فراموش می کنم ، اما نباید فراموش کنم - در آن لحظه احساس سوزش کردم بینی من و از اشکهایی که بر گونه هایم جاری می شد خجالت می کشید. گلویم افتاد.

-چی بگم؟ - پیرزن آهی کشید ، چشمانش را با یک پیش بند پاک کرد و ادامه داد: - او یک فرد خوب ، صادق است (او در گیجی دستپاچه شد ، نمی دانست چه زمانی در آینده یا در گذشته بگوید و ادامه داد): او کلمات بد نمی گوید ، به مردم کمک می کند که آنها نمی خواهند ، او از خود می گیرد و به دیگران می دهد. او مهربان بود ، همه بچه های خیابان او را دنبال کردند و او برای همه آب نبات در جیب داشت. و روح را در فرزندان خود دوست نداشت. بله ، نستنکا ، شما خودتان می دانید ، - او از پنجره بیرون را نگاه کرد و سرش را در دستانش گرفت و بی صدا گریه کرد.

و من برای مادربزرگم بسیار متاسف بودم ، زیرا او مجبور بود شوهر و پسرش را در زندگی خود دفن کند. او ، در ظاهر ، بسیار شکننده و ضعیف است ، اما یک زن فوق العاده اراده قوی است. باهاش گریه کردم …

سپس عکس ها را مرور کردیم ، آلبوم های قدیمی خانواده را ورق زدیم ، جایی که چهره های آرام اقوام ناشناس برای من از عکس های سیاه و سفید با آرامش به نظر می رسید. مادربزرگ در مورد افراد مختلف ، داستان ها ، سرنوشت ها گفت. من گوش کردم.

دیر به رختخواب رفتیم ، هیزم در اجاق گاز ترک خورد ، کولاکی بیرون پنجره زوزه کشید ، سایه های درختان در امتداد دیوارها سر خورد. نمی تونستم بخوابم. خاطرات در سرم جاری شد.

خورشید در خیابان ریخته شد ، نور زیادی روی درختان پوشیده از برف و سقف خانه ها قرار گرفت. چشمها کور شده است. من و بابا برای سال نو برای شاخه های صنوبر در جنگل جمع شدیم. آنها سورتمه ، طناب ، اره کوچک و تبر کوچک برداشتند. جاده طولانی است ، حدود 5 کیلومتر ، برف زیاد است ، نمی توانید سریع بروید. هنگام راه رفتن در امتداد جاده های پاک شده روستا راحت تر بود ، اما کاملاً در جنگل گرفتار شده بودیم. ما به سختی راه می رویم ، برف را با چکمه هایمان اندازه می گیریم. 500 متر در طول مسیر رفتیم.

ناگهان در جنگل مجاور زوزه ای بلند شد و ناگهان قطع شد ، ترسناک شد ، قلبم تند تند زد و بدنم بی حس شد.

-Pp -ap -ah ، گرگ ها ، -من به سختی با صدایی تغییر حالت دادم بیرون ، -ما نمی توانیم فرار کنیم ، زیرا برف است.

-صبر کنید ، هیچ گرگی در جنگل وجود نداشت ، در تابستان شکارچیان یکی را شلیک کردند ، هیچ کس دیگری نشنید و ندید. گاو کنار جنگل مستقیماً بافتنی بود. نمی تواند باشد ، - او با اطمینان پاسخ داد ، اما محتاط بود.

ما شروع به گوش دادن کردیم - سکوت. اما به نظر دو نفر از آنها نمی رسید ، رفتن به جلو خطرناک بود.

ما با عجله به عقب برگشتیم و سعی کردیم وارد مسیر خود شویم. و سپس دوباره زوزه کشید و به نظر می رسید که اکنون نزدیکتر به نظر می رسد.

- صبر کنید ، - پدر گفت ، - من فکر می کنم این یک گرگ نیست ، بلکه یک سگ است. شکارچیان به من گفتند که گرگها به طور مساوی ، ملودی زوزه می کشند و زوزه سگ ناگهانی ، ناخوشایند است و در حال پارس شدن است.

- و؟ این که یک سگ وحشی و یک گرگ یکسان نیستند ، اینطور است؟ سریع بریم.

پدر خندید: "چه می شود اگر این فقط یک سگ است که سرگردان است ، یخ می زند ، و حالا ما از جنگل فرار می کنیم."

-و شما چه کاری را پیشنهاد می کنید ، - شروع کردم به عصبانیت.

پارس شد. اکنون آشکار شد که این یک سگ است ، اما نمی خواستم کدام را روشن کنم. تا حالا میرفتم خونه

-من اینجا منتظرم ، می بینم ، نزدیک نمی شوم.

چوب را شکست ، تبر را برداشت و به طرفی رفت که صدا از آنجا می آمد. با نگرانی چهره عقب نشینی شده را تماشا کردم. حدود 10 دقیقه طول کشید ، حیوان با صدای بلند ناله کرد ، سپس آرام شد. بعد از مدتی صدای پدر شنیده شد.وقتی او از یک دره کوچک بیرون آمد و قابل تشخیص شد ، من یک ژاکت خونین در دستانم دیدم. مراحل آهسته و سنگین بود.

- چه اتفاقی افتاده است - من برای دیدار عجله کردم.

-باشه ، نستیا. من کامل هستم ، سگ به دام افتاد ، پای او شکسته شد.

وقتی بسته را باز کردم ، یک سگ لاغر ، خون آلوده بود و به طور سطحی می لرزید.

پدر گفت: "او باید برگردد ، او به کمک نیاز دارد."

"بله ،" من موافقت کردم.

سگ را به آرامی روی سورتمه می گذاریم و با طناب می بندیم. سورتمه ها بارگیری شدند ، بعد از 40 دقیقه به جاده پاک شده پیاده شدیم.

بنابراین جف در خانواده ما ظاهر شد - یک مرد ناز با قد متوسط ، با موهای بلند و چشمهای غیر معمول مهربان. اینکه چگونه سگ خود را در جنگل یافت ، مدت زمان مجروحان در سرما باقی ماند ، ناشناخته ماند.

در خواب ، من در مورد پدر خواب دیدم ، برای اولین بار در 2 ماه پس از مرگ او ، نمی توانستم گریه کنم ، ما در جنگل قدم زدیم ، صحبت کردیم و خندیدیم. دستمو گرفت …

از جایی به این اطمینان رسیدم که پدر در قلب من با من خواهد ماند ، حتی اگر دستم را رها کند ، اگر نتوانم در آغوش بگیرم ، صحبت کنم ، درخواست حفاظت کنم. عشق متوقف نمی شود (مادربزرگ گفت ، متن کتاب مقدس را نقل کرد) ، عشق همیشه باقی می ماند.

توصیه شده: