تقریبا داستانهای تخیلی. "ایگورکا"

تصویری: تقریبا داستانهای تخیلی. "ایگورکا"

تصویری: تقریبا داستانهای تخیلی.
تصویری: Transformers Combiner Force Ultra Bee Robots in Disguise Bumblebee برای Menasor آماده است 2024, ممکن است
تقریبا داستانهای تخیلی. "ایگورکا"
تقریبا داستانهای تخیلی. "ایگورکا"
Anonim

# تاریخ هنری و روانی 2

اگورکا

وقتی یگور متولد شد ، اتفاق افتاد که مادرش از تولد او خوشحال نبود. از نظر ظاهری بسیار زیبا ، باریک و با اندامی کاملاً "بریده" بود. او خود از داده های خارق العاده خارجی خود می دانست و به هر طریق ممکن آنها را گرامی می داشت و گرامی می داشت. هر چیزی که می تواند با زیبایی او تداخل داشته باشد و برش خارجی او را نقض کند ، مادرم به عنوان غیر ضروری حذف کرد. و همه چیزهایی که به او کمک می کرد تا فرم خود را حفظ کند - او نهایت استفاده را کرد.

یگور در آن زمان از زندگی واقعاً در برنامه های مادرم جا نمی گرفت. پس از همه ، شکل او تغییرات قابل توجهی را تجربه کرده است ، او بهبود یافت و انواع دیگر تغییرات در بدن و وضعیت عاطفی او ظاهر شد.

لازم بود خود را به مرد کوچک بسپاریم ، تقریباً تمام وقت خود را به او اختصاص دهیم. و مادر یگور اصلاً این را نمی خواست. مامان دوست داشت وقت خود را منحصراً روی خودش بگذراند.

و با این وجود ، مادرم به اصرار شوهرش یگور را به دنیا آورد. او تسلیم او شد تا به اصطلاح مفید "سود" و "نان" احساسی.

هر خانواده روابط منحصر به فرد خود را دارد. و ذره ذره ، یک جهان منحصر به فرد ایجاد می شود ، یک فضای زندگی متقابل.

پدر خواهان و منتظر یگور ، پسرش بود. او همسرش را بسیار دوست داشت و فرزند می خواست. من در او ادامه ، غنی سازی و تقویت رابطه آنها را دیدم.

بنابراین ، او حتی قبل از تولد برای او نامی آورد. یگور ، یگوروشکا … پسر. برای او این غرور ، گرم ، قابل توجه به نظر می رسید.

مادر در ابتدا این نام را دوست نداشت. "گوریوشکو" همان چیزی بود که او به آن بچه می گفت. به نظر می رسد محبت آمیز است ، اما معنی آن بسیار پیچیده است … اما بعداً بعداً برای یگور مشخص شد.

و در ابتدا ، مانند هر بچه ای ، مادر و پدر را بی قید و شرط دوست داشت. و نحوه تماس او واقعاً اهمیتی نداشت. فقط احساسات "سیگنال" نگرش واقعی بزرگسالان به او را به او منتقل می کرد.

حجاب احساسی ، بافته شده از احساسات مختلف نسبت به او که از والدینش دریافت کرده بود ، روح بالغ او را در "پیله" پوشانده بود. و کودک همه اینها را طبیعی تلقی می کرد ، طبیعی بودن زندگی.

البته ، یگور در چنین دسته هایی فکر نمی کرد ، او فقط والدین خود را بسیار دوست داشت و به آنها وابسته بود. آنها با هم یکپارچگی لازم را برای زندگی و پیشرفت او تشکیل دادند.

یگور فراتر از سالهای خود یک کودک باهوش بزرگ شد. فقط در حال حاضر من اغلب مریض می شوم. آنچه با آن ارتباط داشت در ظاهر نامفهوم بود. از این گذشته ، کودک ، همانطور که در نگاه اول به نظر می رسید ، همه چیز را برای رشد و رشد عمومی و همه جانبه داشت.

پدر سخت کار می کرد و سعی می کرد تا آنجا که ممکن است زمان زیادی را به او اختصاص دهد. مامان کار نمی کرد اما او برای یگور زمانی را به حداقل اختصاص داد. فقط آنچه لازم بود. تغذیه کنید ، لباس بپوشید ، کفش بپوشید ، آنچه را که نیاز دارید بخرید …

یگور گرمای احساسی را از مادرش دریافت نکرد. و من همیشه یک نوع جدایی سرد از او احساس می کردم. به نظر می رسد که مادرم آنجا بود ، اما با او نبود …

از این رو ، نوزاد احساس ناخودآگاه تنهایی ، اضطراب داشت ، که سعی کرد به لطف پدر و مادربزرگش "سرکوب" کند. کودک ، تا حدودی ، فقدان عشق مادری را با روابط با سایر افراد نزدیک و مهم برای او جبران کرد.

البته پدر هم یک مادر داشت. او نام جالبی داشت - باربارا. وقتی یگور متولد شد ، مادربزرگ او شد. مادربزرگ واریا به نوزاد مهربان و مراقب بود ، او را دوست داشت ، از تولد او خوشحال شد. من برای او کتاب می خواندم ، با او نقاشی می کردم ، انواع غذاها را می پختم ، او را به مکان های جالب پیاده روی می بردم.

وقتی ایگور 8 ساله بود ، مادرش آنها را بسیار دور کرد … او "سرانجام" با عشق او ملاقات کرد. او پسرش را به پدرش سپرد. بله ، اتفاق می افتد. در واقع پدرم ناراحت نبود. او حتی نمی توانست زندگی خود را بدون Yegorka خود تصور کند.

طلاق یک "ضربه" عاطفی بزرگ برای پدر بود.از دست دادن محبوبش برایش سخت بود … اما از نظر اخلاقی ، در صورت امکان ، توسط مادرش ، مادربزرگ یگور حمایت می شد.

بنابراین آنها مدتی زندگی کردند. ایگور و پدرش ما اغلب به دیدن مادربزرگ واریا می رفتیم یا او به آنها می آمد.

و سپس فاجعه ای رخ داد … مادربزرگ بیمار شد ، سکته کرد. پس از آن او یک شخص کاملاً متفاوت شد. او دیگر نمی توانست به خودش خدمت کند و پسرش مجبور شد او را نزد خود ببرد.

بنابراین مادربزرگم شروع به زندگی با آنها کرد. ایگور به مدرسه رفت ، دروس خود را آموزش داد ، در کار خانه به پدرش کمک کرد.

و پدر کارهای کافی داشت … من مجبور بودم کار کنم ، از پسرم و مادری بیمار مراقبت کنم. پدر به نظر می رسید یک فرد مسئول است و برای از بین بردن وضعیت دشوار زندگی در خانواده آنها هر چه در توان داشت انجام داد.

مادربزرگ وارا بدتر و بدتر می شد. او علائم جدیدی را در رفتار خود نشان داد ، که قبلاً رخ نداده بود. او عصبانی ، حتی پرخاشگر ، بدخلق ، عصبی شد …

ما به پزشک مراجعه کردیم ، معلوم شد که او دارای اختلالات روانی است. مادربزرگم از استرس و اضافه بار عصبی روان بیمار شد.

یگور از او ترسید. او غیرقابل پیش بینی شد. او می تواند ناگهان به سمت او بشتابد و شروع به داد و فریاد ، توهین کند ، گاهی اوقات چیز سنگینی را که در دست داشت و می توانست به سمت او "پرتاب" کند ، بگیرد …

امنیت خانه نقض شد. پسر در نگرانی زندگی می کرد ، نگران وضعیت بود. وقتی پدرم در خانه بود همه چیز کم و بیش تحت کنترل بود. و هنگامی که او غایب بود … تهدید به زندگی و ایمنی روانی او برای یگور به وضوح خود را نشان داد.

یک بار یگور با مادرش تماس گرفت ، او برای کمک به او مراجعه کرد ، خواستار حمایت بود ، اما پس از گوش دادن به مادرش ، او گفت که او نمی تواند کمک کند. شاید فقط در تعطیلات او را برای یک هفته ببرد و به دریا ببرد.

یگور به عنوان یک "معجزه" منتظر تعطیلات بود … دلش برای مادرش تنگ شده بود ، می خواست او را ببیند ، زیبایی او را تحسین کند. او از وضعیت متشنج داخلی برایش بسیار خسته شده بود.

پس از مدتی مادربزرگ ، پس از یکی دیگر از حملات خود ، به بیمارستان منتقل شد. ما برای درمان و معاینه در بیمارستان بستری شدیم. در آنجا او تحت نظارت بود. در خانه آرامش قابل توجهی پیدا شد.

یک روز پدرم بسیار ناراحت و افسرده به خانه آمد. با او تماس گرفتند و خبر دادند که مادرش فوت کرده است.

یگور پس از شنیدن این خبر ناراحت شد. و در عین حال ، او به شدت احساس گناه کرد زیرا از این واقعیت که مادربزرگش دیگر با وضعیت دردناک و رفتار پرخاشگرانه خود او را آزار نمی دهد ، احساس گناه کرد.

همچنین برای پدرم آسان تر شد ، بار نگرانی ها کاهش یافت. اما قلب شروع به "شیطان بازی" کرد … برای مراقبت از دیگران ، او اصلا به سلامتی خود توجه نکرد. تجربیات احساسی جمع شده و منجر به بیماری قلبی می شود. یکی از دوستانش که همسرش یک روان درمانگر حرفه ای بود ، به او گفت: "روان تنی".

تلخی فقدان به تدریج از بین رفت. و زندگی طبق معمول ادامه داشت …

ایگور ، با موفقیت از فارغ التحصیلی از مدرسه ، با گرایش اقتصاد وارد دانشگاه شد. او همیشه دوست داشت درس بخواند ، علاوه بر این در آنجا آشنایان جدید ، برداشتهای جالب ایجاد کرد.

در آینده ، زندگی کاملاً گلگون دیده می شد …

پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه ، یگور برای کار در یک شرکت معتبر استخدام شد. او قول بسیار خوبی داد و یک کارمند امیدوار بود. پر انرژی ، با بصیرت ، باهوش ، مسئول ، سخت کوش.

ایگور برای رشد شغلی حتی بی اندازه تلاش کرد … او بسیار سرسخت و هدفمند بود. او می خواست با موفقیت هایش در زندگی به والدینش و به ویژه مادرش نشان دهد که او برای آنها شخصیت بسیار مهمی است. من سعی کردم حداقل از این طریق توجه آنها را جلب کنم.

در روح او تا به حال ، اگرچه او از نظر بیولوژیکی دیگر بچه نبود ، پسری کمی آزرده زندگی می کرد. که به عشق ، پذیرش و تأیید والدین خود نیاز داشت. این "زخم احساسی" در روح التیام نمی یابد و به صورت دوره ای "خونریزی" می شود …

یگور در محل کار مورد ستایش قرار گرفت ، شایستگی های او شناخته شد ، او از نظر مالی از نظر اقتصادی نسبتاً ثروتمند و مستقل شد.وقت آن بود که به فکر ساختن و ایجاد زندگی خانوادگی شخصی خود باشید.

یگور با به یاد آوردن رابطه آسیب زا بین والدینش ، در انتخاب شریک زندگی بسیار مراقب بود.

اما یک روز او فقط آن را گرفت و عاشق شد. من با دختر آشنا شدم ، دور شدم و … قبلاً آماده ازدواج قانونی با او بودم ، هنگامی که دختر "ناگهان" ناگهان شروع به "ناپدید شدن" کرد ، و سپس پیشنهاد کرد که دوست بماند.

ایگور تحمل این جدایی بسیار دشوار بود … او کاملاً به سر کار رفت. اما تنهایی درونی بیشتر و بیشتر خود را نشان می داد و با "پنجه" های سرسخت و چسبناک خود همه چیز ارزشمندی را که در زندگی او وجود داشت تحت فشار قرار می داد.

یگور شروع به "یادداشت های افسردگی" در خلق و خوی خود کرد. بی تفاوتی ظاهر شد ، علایق و خواسته ها محو شد. در پالت رنگهای زنده ، سایه های تیره ، کسل کننده و کم رنگ به طرز چشمگیری افزایش یافته است.

علاقه به کار نیز شروع به از بین رفتن کرد … مشکلی پیش آمد ، در سیستم ذهنی ، ارزشی و معنایی او شکست ایجاد شد.

"کرم درونی" نیروی اخلاقی ، انرژی او را خورد ، روحش محو شد …

سپس یگور مریض شد. نوعی بیماری روح و جسم برای او نامفهوم است. وقتی همه چیز در بدن درد می گیرد ، اما در داخل خالی و بیابان است ، هیچ احساس و عاطفی وجود ندارد.

احساسات منبع زندگی هستند. آنها نباید قطع شوند ، این یک مکالمه با دنیای معقول یک فرد است. این قدرت زندگی است. و وقتی آنها آنجا نیستند ، همه چیز در اطراف محو می شود … و زندگی به تدریج کند می شود …

یا دوره هایی وجود داشت که برعکس ، یگور احساس می کرد که همه چیز در درون او به هزاران قطعه تقسیم شده است ، از تجربیات و درد عاطفی. در چنین لحظاتی از زندگی ، او به ویژه آسیب پذیر و مستعد ابتلا به ناراحتی های مختلف زندگی شد. که وی افزود.

در محل کار ، وضعیت او قابل توجه شد. و او به طور مبهم متوجه شد که آنها دیگر نیازی به خدمات او ندارند.

ایگور "برای بهبود" به نزد پدرش رفت. او در حال حاضر تحت بازنشستگی شایسته ای قرار داشت و تنها زندگی می کرد. اگرچه کاملا درست نیست. او گربه داشت. زیبا ، دوست داشتنی و کرکی. او معنای خاصی به زندگی او بخشید ، که به طور خاص با شادی و احساسات پر نشده بود.

پس از مدتی زندگی با پدرش ، یگور احساس وخامت در وضعیت جسمانی خود را احساس کرد. رفتیم پیش دکترها معلوم شد که او یک بیماری اکتسابی دارد. مربوط به روان بود. آسیب های دوران کودکی و عواطف زمانی که واکنش نشان ندادند به ناخودآگاه منتقل شدند و در شرایط خاص زندگی ، چرخ فلک "معادن زمان" راه اندازی شد.

ایگور تشخیص داده شد و دارو تجویز کرد. آنها حتی یک گروه معلولین دادند.

مرد جوان از نظر اخلاقی شکسته شد. زندگی برای او کاملاً تغییر رنگ داده بود. او معلول است. دیگر هیچ چیز جالب و جذاب در انتظار او نیست … افکار خودکشی ظاهر شد …

اما درمان ، و همچنین مراقبت از پدر ، تأثیر خاصی داشت. و یگور شروع به سبک زندگی تقریباً بسته کرد. او تحت درمان قرار گرفت ، استراحت کرد ، در اینترنت شغلی پیدا کرد. و او در حد توان خود کار کرد. در زندگی ، پدرش او را نگه داشت. او برای او متاسف بود و نمی خواست درد دیگری به او بدهد.

بنابراین او مدتی زندگی کرد و به شوخی خود را "سبزیجات" خواند و تقریباً با شکست امیدهایش برای زندگی با کیفیت بهتر کنار رفت.

اما یگور توسط عشق نجات یافت! بله ، به معنای واقعی کلمه و فیگوراتیو.

اگرچه یگور یک سبک زندگی نسبتاً منزوی داشت ، اما تجمل ارتباطات انسانی برای او نیز مهم بود و ارزش خاص خود را داشت …

در یکی از انجمن ها ، یگور با دختری به نام عشق آشنا شد. او واقعاً اهل کشور دیگری بود. اما اگر افراد علاقه مند به برقراری ارتباط با یکدیگر هستند و می خواهند از نظر احساسی به هم نزدیک باشند ، فاصله مانعی برای اینترنت نیست. حداقل به صورت مجازی ، از راه دور.

عشق شخص کاملاً متفاوتی بود. او در زمینه هنر کار می کرد. او بسیار احساسی ، تأثیرپذیر ، صادقانه از نظر کودکانه بود و روح او با زیبایی و مهربانی ، رحمت و شفقت خاصی درخشید. یگور هرگز به جز پدرش با چنین افرادی ملاقات نکرد.

و در ابتدا نمی توانست باور کند که می تواند برای چنین دختر زیبایی به تمام معنا برایش جالب باشد. او خوشبختی را فقط به این دلیل دانست که او به او علاقه نشان داد و با او دوست بود ، علایق او را به اشتراک گذاشت.

آنها در نگاه اول بسیار متفاوت بودند ، اما پس از متحد شدن در ارتباطات ، بسیاری از احساسات و احساسات اضافی را دریافت کردند که آنها را غنی می کند. آنها فقط مکمل یکدیگر بودند.

این دوره زمانی فرا رسید که رابطه آنها از دوستی به یک رابطه احساسی نزدیک تر تبدیل شد. آنها متوجه شدند که عاشق یکدیگر شده اند. اگرچه یگور از ضربه روحی دیگری می ترسید ، لیوبوف موفق شد فضایی از روابط مطمئن و ایمن بین آنها ایجاد کند.

سپس یگور به دیدار لیوباوشکا (همانطور که گاهی او را صدا می کرد) آمد. و سپس آنها سرانجام متوجه شدند که می خواهند متحد شوند و با هم زندگی کنند.

به زودی این اتفاق افتاد. ایگور به کشور دیگری نقل مکان کرد. آنها ازدواج کردند. و پس از مدتی آنها صاحب … پسر دوقلو شدند! نام آنها - Svyatyk و Vladik بود.

ایگور با وجود تفاوت در فرهنگ ها و ادامه کار از راه دور ، به راحتی توانست با مکان جدیدی در جامعه سازگار شود. زندگی او سرشار از محتوای معنایی جدید بود و روح او انگیزه و انرژی حیاتی تازه ای دریافت کرد.

بله ، یک اتفاق شگفت انگیز با بیماری او رخ داد. او به نوعی سالها "مخفی" شد. ایگور به صورت دوره ای توسط یک روان درمانگر مشاهده می شد. و دکتر خاطرنشان کرد که یگور در حال بهبود مداوم و طولانی مدت بود.

شرایط زندگی از نظر روانشناختی مطلوب ، انگیزه شخصی ، درک متقابل با یک عزیز و مهمتر از همه عشق - یگور را نجات داد و حمایت کرد ، به او کمک کرد تا یک زندگی کامل جدید پیدا کند …

توصیه شده: