تکمیل داستان دوران کودکی

تصویری: تکمیل داستان دوران کودکی

تصویری: تکمیل داستان دوران کودکی
تصویری: The Mermaid and The Prince | داستان های فارسی | Persian Fairy Tales 2024, آوریل
تکمیل داستان دوران کودکی
تکمیل داستان دوران کودکی
Anonim

در کودکی من چنین داستانی وجود داشت …

با مادربزرگم در روستا بود

هر تابستان پدر و مادرم مرا نزد مادربزرگم می فرستادند.

مادربزرگم در ولگا بین کازان و نیژنی نوگورود ، سپس هنوز گورکی زندگی می کرد.

آن تابستان من 13 ساله بودم و ما یک شرکت داشتیم. من و دوستم ، که برای ملاقات مادربزرگ و پسران محلی آمده بودیم. و ما تمام وقت را با هم گذراندیم.

آنها در ساحل شنا و آفتاب گرفتند. آنها بازی های متفاوتی انجام دادند. "Bouncers" ، "سیب زمینی" ، "هرچه ساکت تر بروید - بیشتر خواهید بود" و غیره

و یک روز من و این شرکت برای دیدار سپیده دم جمع شدیم.

و باید بگویم که ملاقات با سپیده دم در ولگا بسیار زیبا و عاشقانه بود.

ولگا در آن مکان وسیع بود ، ساحل شنی بود. به طور کلی ، فقط یک افسانه!

دور هم جمع شدیم. یادم نمی آید به مادربزرگم چه گفتم که بعداً برمی گردم ، یا اینکه فقط صبح چیزی نگفتم … اما به یاد نمی آورم …

و بنابراین ، ما دور هم جمع شدیم ، شوخی کردیم ، خندیدیم ، آنقدر سرگرم می شویم که آزاد هستیم ، تقریباً بزرگسال هستیم.

به ساحل ولگا آمدیم ، آتش روشن کردیم …

R-o-m-a-n-t-i-k-a-a-a-a-a …

نشستیم ، صحبت کردیم ، بیشتر شوخی کردیم و خندیدیم.

عالی بود! من نوعی شادی ، اشتیاق و الهام را احساس کردم! به نظرم رسید که ما در حال ملاقات با سپیده دم بسیار شگفت انگیز و فوق العاده هستیم!

فقط خوشحال بودم …

و سپس همه شروع به بازگشت به خانه کردند …

من و پسری که از من خوشش آمد و او نیز روی نیمکت کنار خانه من ماندیم.

و او با ناراحتی ، پسرانه خجالت کشید ، گونه ام را بوسید …

و من خیلی بی گناه بودم و برای من بوسه بر گونه چیزی فوق العاده غیرعادی و حتی به نوعی شرم آور بود … و من گیج و خجالت زده به او گفتم: "خوب ، چرا این کار را کردی؟"

او بیشتر خجالت کشید و شروع به درخواست بخشش از من کرد. زانو زدم و شروع کردم به بخشش … از همه اینها گیج شدم و نمی دانستم چگونه رفتار کنم …

بعد از مدتی با او خداحافظی کردیم و من به خانه رفتم.

تابستان آن سال در تختخواب خوابیدم.

و از دروازه وارد حیاط خانه مادربزرگم شدم و شروع به بالا رفتن از نردبان به سوی تالاب کردم.

و بعد مادربزرگم بیرون آمد. و او شروع به فحش دادن به من کرد که من در جایی معلق هستم و من یک فاحشه هستم … او بر سرم فریاد زد: "روسپی ، تو با مردان معلق می شوی!"

با شنیدن این حرف ، اشکم جاری شد … و به او گفتم که من با کسی معاشرت ندارم ، من و دوستانم با سپیده دم آشنا شدیم. اما او حرف مرا نشنید و اصرار کرد که من یک روسپی هستم …

با هق هق ، به تالار رفتم و از ناراحتی به گریه ادامه دادم که مادربزرگ مرا چنین کلمه توهین آمیزی نامید. این که او درباره من خیلی بد فکر می کند … من مدت طولانی گریه کردم و کسی نبود که مرا دلداری دهد … من ناراحت بودم که مادربزرگم در مورد من بد فکر می کرد … من عصبانی بودم که او صدای من را نمی شنید … من بسیار صدمه دیده و تنها بودم که با هیچکس نبودم نمی توانم احساسات و تجربیاتم را به اشتراک بگذارم … من به نوعی از حرفهای مادربزرگم کثیف شدم … من خیلی بد احساس کردم …

فردای آن روز مجبور شدم به خانه بروم …

این پسر رو دیگه ندیدم …

و بعد از مادربزرگم خیلی آزرده شدم …

سالها گذشت. و تنها سالها بعد ، وقتی که من قبلاً روانشناسی آموخته بودم ، متوجه شدم که مادربزرگم از ترس او برای من فریاد می زند ، از نگرانی اش مبنی بر اینکه اتفاقی برای من رخ می دهد ، و او باید به پدر و مادرم پاسخ دهد.. از عصبانیتش که من زودتر نیامده بودم ، و او بسیار نگران بود که من کجا هستم و چه اتفاقی برای من افتاده است …

قبل از آن پسر ، بعداً پشیمان شدم که چنین چیزی به او گفتم و او احساس گناه کرد. اگرچه ، البته ، او در هیچ چیزی مقصر نبود. ما بچه های بی گناهی بودیم …

این داستان در دوران کودکی نوجوان من بود …

معلوم شد که با احساسات متناقض زیادی برای من آمیخته شده است … و لذت و لذت دیدار با سپیده دم. و احساس همدردی یا حتی عاشق شدن. و سردرگمی و خجالت از اولین بوسه. و تلخی کلام مادر بزرگ …

با به یاد آوردن این وضعیت در حال حاضر ، این احساس همدردی را با خودم احساس می کنم. همدردی زیاد.

من می خواهم به خودم بگویم: "لاریسا ، عزیزم ، این که دیر به خانه آمدی به این معنی نیست که تو یک روسپی هستی. تو خوب هستی! و من بسیار متاسفم که مادربزرگ چنین با شما صحبت کرد. او را باور نکنید ، همه چیز خوب است ، همه چیز خوب است."

و به مادربزرگم ، می خواهم بگویم: "مادربزرگ ، من عصبانی هستم که تو مرا به این دلیل این کلمه کثیف و توهین آمیز خوانده ای فقط به این دلیل که من دیر آمدم. ناراحتم که با من اینطور تماس گرفتی و درباره من چنین گفتی. متأسفم که کلمات دیگری پیدا نکردید تا بگویید نگران من هستید. و مرا ببخش که ناخواسته باعث نگرانی تو شدم. آن موقع به آن فکر نمی کردم. من اصلا فکر نمی کردم. و من نمی خواستم شما نگران من باشید."

به آن پسر ، می خواهم بگویم: "متاسفم که این را به شما گفتم. من خودم با بوسه معصومانه شما گیج شدم. مرا ببخش که ناخواسته با چیزی به تو ضربه زدم."

با این کلمات ، آن موقعیت را برای خودم تکمیل می کنم.

هر چند وقت یکبار اتفاق می افتد که کودکی با احساسات و افکار قوی خود در مورد خود ، روابط با سایر افراد نزدیک تنها می ماند. او کسی را ندارد که تجربیات خود را با او در میان بگذارد.

و چقدر برای یک کودک مهم است که یک فرد بزرگسال به او بگوید که همه چیز برای او خوب است ، او خوب است. به طوری که فرد بالغ بتواند تجربیاتی را که کودک با آن بسیار دشوار و غیرقابل درک است و کنار آمدن با آن دشوار است با او در میان بگذارد.

توصیه شده: