پرنسس دیانا. تمرینات درمانی

فهرست مطالب:

تصویری: پرنسس دیانا. تمرینات درمانی

تصویری: پرنسس دیانا. تمرینات درمانی
تصویری: پرنسس دایانا در یک جلسه درمانی 2024, ممکن است
پرنسس دیانا. تمرینات درمانی
پرنسس دیانا. تمرینات درمانی
Anonim

بر هیچ کس پوشیده نیست که مشتریانی که با آنها کار می کنم برای اولین جلسه تکالیف خود را دریافت می کنند تا فرصتی برای آماده شدن برای برقراری ارتباط فراهم شود. من این کار را همیشه انجام می دهم ، به ویژه اگر تعداد جلسات محدود است ، یا وقتی صحبت از دورکاری می شود. این دقیقاً همینطور است - مشتری در کشور دیگری زندگی می کند و تصمیم گرفت یک روز به این سو و آن سو پرواز کند. با اجازه و رضایت مشتری ، تکالیف او را که شامل نوشتن داستان شاهزاده دیانا بود ، به اشتراک می گذارم. بدون ذکر نام (جایگزین) ، متن و تصاویر را به طور کامل ذکر می کنم. پس از خواندن ، من یک فرضیه در مورد زندگی مشتری ، درخواست و انتظارات فعلی او داشتم ، که به طور کامل با حقایق زندگی او (قبلاً در طول یک مکالمه شخصی) تأیید شد.

دیانا یک زن بالغ است (بعد از 50 سالگی) که دارای یک دختر متاهل با یک نوه است ، که از او بسیار مراقبت می کند: از نظر اخلاقی و مالی. درخواست واقعی مربوط به وضعیت جسمانی سلامت در یک زمان معین است ، به دلیل مشکلاتی که در خانواده دختر با همسر یا سایر اقوام او وجود دارد. خود دیانا بسیار سخت است و بسیار کار می کند ، پول مناسبی به دست می آورد ، اما با وجود علاقه ای که مردان نشان می دهند ، او تنهاست. ازدواج نتیجه ای نداشت. خواهر یا برادر (یا هر دو) دارای یک خواهر یا برادر کوچکتر است ، با اندکی تفاوت در سن 3-5 سالگی ، پس از آن او زود بلوغ کرد و به استقلال عادت کرد. هیچ ارتباط عاطفی با والدین او وجود ندارد ، اگرچه آنها دخترش را بزرگ کرده و بزرگ کرده اند. بر این اساس ، یک رابطه دوسویه عشق و نفرت با دخترش وجود دارد. شعار "زندگی امتحان است" است! او "صلیب" خود را با وقار بر دوش می کشد ، از هیچکس حمایت نمی کند ، خود را با خانواده والدین مشخص نمی کند ، اگرچه از نظر مالی به آنها کمک می کند ، و خواهران و برادرانش نیز. اخیراً ، قدرت روحی و جسمی کافی نیست. او سعی می کند خود را تنها در تماس با درمانگر ببیند. دیدار با من پر از انتظارات جادویی است …

2 ساعت با هم ملاقات کردیم. و البته ، من س questionsالاتی را در مورد فرضیه خود مطرح کردم و پاسخهای تأیید کننده ای دریافت کردم.

بعد قهرمان چه می شود؟

بعلاوه - راه بزرگ و مهم به سوی خود ، به منابع خود ، به خودتان - یک راه واقعی ، درازترین و جذاب ترین راه جهان به جهان شما ، جهان روح ، احساسات ، حالات پیش رو است.

این اثر با صداقت و "واقعی بودن" آن بسیار متاثر شدم.

شاید در این افسانه کسی خود را بشناسد؟

با احترام ، مربی ، روان درمانگر خانواده ، مربی کسب و کار ، صورت فلکی ، سرپرست ، تاتیانا بلایوا

پرنسس دیانا

2
2

… دختر با پای برهنه در حیاط ایستاده بود ، پوشیده از علف های لطیف با نام گره دار با نام خنده دار ، و تماشا می کرد که ابرهای سیاه بزرگ با دهان بزرگ زشت خود ، قسمت به قسمت ، خورشید را می خورند. او لباس آبی مورد علاقه خود را با یقه سفید پوشیده بود که در آن معتقد بود شبیه یک شاهزاده خانم از افسانه مورد علاقه خود است.

او دید که چگونه سایه ای به آرامی روی زمین می خزد و دختر تصمیم گرفت بدود تا خود را روی یک نوار روشن پیدا کند. اما او نمی تواند خیلی سریع بدود و شروع به گریه کرد و از والدینش خواست به او کمک کنند تا به لبه درخشان که خورشید در آن می درخشد برسد ، اما والدین در پاسخ فقط خندیدند و گفتند این غیرممکن است و همه اینها عبور.

- نیازی نیست به آنجا بروید - مامان گفت من به مردم می گویم که آنجا رفتی؟

پدرم گفت: "شما مجبور نیستید آنجا بروید." من آنجا بودم ، خورشید وجود ندارد ، مرداب وجود دارد.

شاهزاده خانم کوچک آنها را باور نکرد ، و خود به خود دوید ، و مدت زیادی دوید تا اینکه از دور مزرعه ای با گوش های طلایی دید. و او فکر کرد که این گوشها از خورشید طلایی شده اند ، به این معنی که او مجبور است به آنها برود. شاهزاده خانم خوشحال شد ، و حتی بیشتر دوید ، به طوری که والدینش دیگر نتوانستند با او تماس بگیرند و کاری نتوانند انجام دهند.

و هنگامی که به آنها برخورد کرد ، سقوط کرد و شروع به غرق شدن کرد ، زیرا میدان تبدیل به یک مرداب شد و سنبلچه های طلایی - کرکی از بلوک های شکوفه نیزار. اما کاوشگر کوچک جهان تسلیم نشد. او شروع به فرار از باتلاق آنها کرد ، نی ها را گرفت ، که بلافاصله پاره شد ، شاخه های سنگین نی را خم کرد و دستانش را برید.او با پای خود باتلاقی را لگد کرد ، دستانش را دور کرد ، اما همچنان جلو رفت و لباس آبی خود را پاره کرد و قیف سفیدش را لکه دار کرد.

هنگام ترک روی زمین ، شاهزاده خانم احساس کرد که قدرتش رو به اتمام است. و به سمت جریان آهسته ، شفاف و آرام رفت تا خود را بشوید و تازه کند.

3
3

و من بازتاب خود را در آب دیدم ، و در حال حاضر دختری بالغ بود ، با چشمانی بزرگ و گویا. و با نگاه به بالا ، پرنسس پرنده ای را دید که از روی نی روی یک شاخه تاب می خورد و نیاز به محافظت داشت.

دختر پرنده خود را برد ، و آن را در یک سفر طولانی با خود حمل کرد ، غذا و سرپناه را با او تقسیم کرد و سعی کرد از آن در برابر خطرات قابل مشاهده و دشمنان نامرئی محافظت کند. و جاده سخت تر می شد و ترسناک بود. هرگز نمی توان پیش بینی کرد چه کسی منتظر شماست و در پشت کدام بوته یا درخت پنهان شده است. اینطور اتفاق افتاد که چندین بار شاهزاده خانم انگار در یک حلقه مسحور شده راه می رفت و حتی به همان مکان آمد و نتوانست بفهمد چگونه این اتفاق افتاده است.

پرنسس پرنده خود را زیر بوته رها کرد ، و او خودش به دنبال غذا رفت. و وقتی او آمد - این پرنده - یک جوجه کوچک ظاهر شد. شاهزاده خانم شگفت زده شد و بسیار خوشحال شد.

5
5

حالا او باید نگران جوجه کوچک باشد. او هر دو پرنده - کوچک و بزرگتر - را برد و از جنگل گذشت ، زیرا جاده از جنگل عبور می کرد.

6
6

او در جنگل ترسیده بود ، همه جادوگران شیطانی می خواستند پرندگان را از او بگیرند و شاهزاده خانم می خواست آنها را نیز به نور خورشید برساند. اما همه جا به همان اندازه تاریک بود و فقط کرم شب تاب خستگی ناپذیر اینجا و آنجا مثل خورشیدهای مینیاتوری می درخشید.

7
7

باد ، طوفان باران بود ، دختر چسبید و افتاد و پرندگان را از بدی آب و هوا پوشاند. در برخی نقاط ، خود زمین می لرزید و شاخه های شبح استخوانی زیر آن ترکید. و در حال حاضر دختر نمی فهمید - مه کجا و واقعیت کجاست.. از خستگی و استرس ، دختر روی یک کنده درخت نشست و ناگهان مسافری از زمین بیرون آمد.

8
8

- شاهزاده خانم کوچک کجا می روی - مسافر با خوشحالی پرسید.

- من به خورشید می روم ، می خواهم به من کمک کند تا پرندگان بومی خود را گرم کنم. اما من نمی دانم کجا بروم و هر جا که بروم - فقط تاریکی در اطراف است - دختر با خستگی جواب داد.

..و مسافر گفت که می داند کجا باید برود و جاده شمال را نشان داد و گفت حتی اگر به نظر می رسد جاده ای وجود ندارد خاموش نکنید ، زیرا خورشید آنجاست. شاهزاده خانم به شمال رفت ، اگرچه خودش هنوز واقعاً باور نداشت ، اما چه می تواند بکند ، چگونه باید برود.

9
9

با گذر از بوته های بلند و متراکم ، و خراشیدن دست و صورت ، دختر متوجه اشعه ای نازک در فاصله ای شد که مانند تصادف و تصادف می درخشید ، اما پس از آن روشن تر شد. شاهزاده خانم بسیار امیدوار بود که در مسیر درست قرار گرفته است ، اما قدرت او در حال تمام شدن بود..

10
10

و در اینجا ، در کنار دختر ، ابری ابری با لبه های مشخص مشخص شنا کرد.

ابر گفت:

- من می دانم که ما در راه هستیم ، من به آسمان پرواز می کنم و شما را با خود می برم. شاهزاده خانم روی ابر رفت ، پرندگانش را در آغوش گرفت و پیچید تا آنها یخ نزنند ، و او بیمار شد.

… آنها پرواز کردند و پرواز کردند ، و معلوم نیست چقدر زمان گذشته است.. چگونه ناگهان ابر کمی لرزید و از طریق آن کلمات "توجه ، هواپیمای ما شروع به فرود کرد ، در 20 دقیقه دیگر فرود می آییم" مسکو ، کمربندهای خود را ببندید. " دیانا چشمانش را باز کرد و بلافاصله آنها را بست تا یادآوری آنچه دیده است بکند.. آن چه بود؟ جنگل ، مرداب ، تاریکی ، و ناامیدی نافذ … و سپس - او ، پرتویی ، و از هیچ جا - امید نهفته! فقط بدانم معنی این همه چیست..

11
11

هواپیما قبلاً نوار فرود را لمس کرده و پرنسس دایانا را به مقصد باشکوه مسکو برد ، جایی که قرار بود با تاتیانا ملاقات کند …

توصیه شده: