داستان عشق کودکانه نیست

تصویری: داستان عشق کودکانه نیست

تصویری: داستان عشق کودکانه نیست
تصویری: شاهزاده خوشحال | داستان های فارسی | قصه های کودکانه | Dastanhaye Farsi | Persian Fairy Tales 2024, ممکن است
داستان عشق کودکانه نیست
داستان عشق کودکانه نیست
Anonim

وقتی پانزده یا شانزده سال داشتم ، به استراحت در یک اردوی تابستانی رفتم ، که در مکانی جذاب در میان کوه ها و جنگل ها واقع شده بود. در میان سایر فعالیتها ، یک جلسه با روانشناس نیز برای گروه ما برنامه ریزی شده بود.

در آن زمان ، کلمه "روانشناسی" را فقط با آزمایشاتی که برای من چندان واضح نبود ، همراه می کردم ، که هر از گاهی از ما خواسته می شد آنها را در مدرسه پر کنیم ، و سپس یک زن زیبا و بسیار با اعتماد به نفس آمد ، که به سادگی و بدون توجه پیشنهاد کرد در مورد احساسات صحبت کند. و سپس او برای ما یک افسانه تعریف کرد ، یک افسانه که مرا تا عمق روح من لمس کرد.

این خاطره اکنون به طرز کاملاً غیرمنتظره ای برایم به وجود آمد ، هنگامی که من پس از مشورت با یک دختر هفده ساله به خانه برمی گشتم که با گریه ، از عشق اول ناموفق خود به من گفت.

وقتی زمان ما تقریباً تمام شده بود ، گفتم: "و شما یک فرد بسیار خوشحال هستید!"

با تعجب به من نگاه کرد.

لبخند زدم: "شوخی نمی کنم." - شما در حال حاضر خوشحال هستید زیرا می توانید چنین احساسات عمیق عمیقی را تجربه کنید و باور کنید ، به همه داده نمی شود … ".

سپس در مورد مشاوره بعدی توافق کردیم و او رفت. آنجا بود که یاد اردوی تابستانی ، آن دیدار با روانشناس و افسانه افتادم …

"و حالا من یک داستان برای شما می گویم. در طول داستان ، من از شما می خواهم که به دقت به خود و احساسات خود گوش دهید. "این روانشناس گفت و این باعث علاقه شدید ما شد.

"بنابراین ، روزی روزگاری شاهزاده و شاهزاده ای بودند که یکدیگر را بسیار دوست داشتند. پادشاهی آنها توسط جنگل تقسیم شده است. یکبار شاهزاده دست و قلب خود را به پرنسس داد ، و او بسیار خوشحال شد و بلافاصله قبول کرد که همسر او شود. اما پادشاه قدیمی ، پدر شاهزاده خانم ، نمی خواست خبری از ازدواج بشنود ، به ویژه با شاهزاده ای از پادشاهی همسایه. سپس شاهزاده نقشه ای کشید. او به شاهزاده خانم گفت که وقتی هوا تاریک می شود ، او باید بی سر و صدا قلعه خود را ترک کند و از طریق جنگل به سمت او بیاید ، سپس آنها بلافاصله ازدواج می کنند و هیچ کس و هیچ چیز از عشق آنها عبور نمی کند. شاهزاده خانم از او اطاعت کرد و همه چیز را همانطور که او گفت انجام داد. شب او قلعه را ترک کرد و به جنگل رفت. در ابتدا حتی برای او سرگرم کننده بود ، اما سپس ، وقتی عمیق تر شد ، بیشتر و بیشتر ترسید. او هرگز شب در جنگل نبوده بود و پس از مدتی متوجه شد که راه خود را گم کرده و گم شده است. او بسیار ترسیده بود و نمی دانست چه کار کند. ناگهان او یک شخصیت انسانی را دید که نه چندان دورتر از او بود. قلبش از شادی می تپید ، او فکر کرد که این شاهزاده است که برای ملاقات با او بیرون آمده است. اما معلوم شد که فقط جنگلبان است که املاک جنگل را دور زده است. شاهزاده خانم پس از توضیح اینکه چه اتفاقی افتاده است ، از او کمک خواست. جنگلبان گفت: "من به شما کمک می کنم." "اما من برای آن پاداش می خواهم." شاهزاده گفت: "شاهزاده هر پولی به شما می دهد." جنگلبان پاسخ داد: "من به پول احتیاج ندارم." "من صمیمیت با شما می خواهم. بنابراین اگر موافق هستید ، شما را به قلعه شاهزاده می برم ، اگر نه ، اینجا بمانید ، غذای حیوانات وحشی خواهید شد … ». شاهزاده خانم از وحشت رنگ پریده شد. او با پیشنهاد جنگلبان تا حد مرگ ترسید ، اما چشم انداز ماندن در اینجا به رحمت جانوران وحشتناک تر شد و او موافقت کرد. در همان زمان ، شاهزاده نگران خدمتکار مورد اعتماد خود را به دیدار شاهزاده خانم فرستاد. خدمتکار درست زمانی که جنگلبان و شاهزاده خانم مشغول رابطه جنسی بودند ، رسید. او بلافاصله نزد شاهزاده بازگشت و همه چیزهایی را که دیده بود بازگو کرد. و هنگامی که شاهزاده خانم سرانجام به قلعه رسید ، شاهزاده با او بیرون آمد و با صدایی بی تفاوت گفت: "من می دانم شما چه کردید. حالا دیگر به تو احتیاج ندارم. " و بدون اینکه توضیحی به او بدهد ، درها را جلوی او بست.

"بعد شاهزاده چی شد؟" یکی از ما پرسید

روانشناس پاسخ داد: "اینجاست که افسانه به پایان می رسد." - "لطفاً احساسات خود را از آنچه شنیده اید به اشتراک بگذارید."

احساسات زیادی وجود داشت ، و ما آنها را بسیار صریح بیان و بیان کردیم.

"هر کدام از شما به جای شاهزاده و شاهزاده چه خواهید کرد؟" او پرسید.

"شاهزاده خانم مقصر همه چیز است! شاهزاده همه چیز را درست انجام داد ، چرا به چنین زنی نیاز دارد؟ " - من با عصبانیت و خشم جرقه زدم.

"چرا؟" - از روانشناس پرسید.

"خوب ، چگونه؟! از این گذشته ، اگر او واقعاً شاهزاده را دوست داشت ، نباید با پیشنهاد جنگلبان موافقت می کرد! بهتر است توسط جانوران تکه تکه شود تا به عزیزی چنین خیانت کند …"

روانشناس پاسخ داد: "می دانی ، ایرا." "من احساسات شما را به خوبی درک می کنم … وقتی در سن شما بودم ، به همین شکل فکر می کردم. اما در بزرگسالی ، همه چیز چندان مبهم و طبقه بندی نشد "…

با یادآوری این داستان در حال حاضر ، همه چیز واقعاً به گونه ای کاملاً متفاوت درک می شود. و احساسات متفاوت است. سوالات و پاسخ های زیادی وجود داشت …

البته اکنون می توان تفسیری روانکاوانه از نمادها ، تصاویر و شخصیت های داستان انجام داد. می توان برای مدت طولانی در مورد ساده لوحی شاهزاده (که بدون محافظت از خود به جنگل وحشتناک رفت) ، در مورد خودخواهی شاهزاده (که به دلایلی خود به قصر او نیامد ، گوش نداد) و در واقع خیانت کرد) ، در مورد حیله گری جنگلبان (که از بی دفاع بودن او استفاده کرد) ، در مورد بلوغ / عدم بلوغ عشق آنها ، و غیره ، و غیره. اما همه اینها فقط یک نظریه روانشناسی خواهد بود.

و من متعجب بودم که چگونه به س thatال آن روانشناس پاسخ دهم؟..

نظر شما در مورد این داستان افسانه ای ، خوانندگان عزیز چیست؟ لطفا در نظرات به اشتراک بگذارید.

توصیه شده: