2024 نویسنده: Harry Day | [email protected]. آخرین اصلاح شده: 2023-12-17 15:44
پادشاه در یک کالسکه زیبا ، با تاجی بر سر ، برای پیاده روی سوار شد. اما ناگهان زنبوري به گوش اسب پرواز كرد و اسب با خود برد. کالسکه واژگون شد ، پادشاه به گودال افتاد ، تاج به کنار پرواز کرد.
دربان ناامید تاج را برداشت ، آن را با آستین خود پاک کرد و از پادشاه عذرخواهی کرد ، اما پادشاه عصبانی با عصبانیت دربان را کتک زد.
در همین حین ، همسر کارگر مشغول پخت فرنی بود. با گذاشتن قابلمه فرنی در اجاق گاز ، به سمت آینه رفت و با غم و اندوه به دستمال پیر و رنگ پریده و نشت خود نگاه کرد. در حالی که او این کار را می کرد ، فرنی در اجاق گاز سوخت.
در همین حین ، کارگردان عصبانی و ناراحت به خانه بازگشت. زن فرنی را جلوی او گذاشت. درشکه آن را چشید ، تف کرد ، آن را با قاشق به طرف همسرش پرتاب کرد و دیگ فرنی را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. زن به حیاط رفت تا ببیند دیگ جدیدش شکسته است یا نه.
در حیاط ، سگ دروژوک در حال خوردن فرنی بود. او ، با تصور اینکه این مهماندار بود که با او فرنی خورد ، به سراغ او رفت و خواست به نشانه قدردانی دست او را لیس بزند. اما معشوقه ، از شوهرش آزرده شد ، سگ را زد. سگ از درد ناله کرد و با عجله از حیاط بیرون رفت. در راه با گربه ای برخورد کرد. سگ عصبانی گربه را از دم گرفت و کشید. گربه ، ناراحت از درد ، به سختی فرار کرد و به سرعت به مزرعه رفت.
و در مزرعه ، در راسو ، یک موش مادر نشسته بود و به موش هایش می گفت: "بچه ها ، از راسو بیرون نیایید ، در غیر این صورت یک گربه در مزرعه قدم می زند و ممکن است شما را بخورد." یک موش کوچک کنجکاو از مادرش اطاعت نکرد ، از سوراخ بیرون آمد و در آن زمان گربه آن را گرفت و خورد. موش ناامید موش هایش را جمع کرد و آنها را برای پیاده روی برد. آنها لانه شاخ را پیدا کردند و آن را خراب کردند. زنبورهای زنده مانده ، هیچ چیز را در مقابل خود نمی بینند ، از غم و اندوه در جهات مختلف پرواز می کنند. یکی به گوش اسب پرواز کرد ، اسب حمل شد ، کالسکه واژگون شد ، پادشاه به گودال افتاد ، تاج به کنار پرواز کرد.
اما این پادشاه دیگری بود.
هنگامی که سوارکاری با عذرخواهی تاج را به او داد ، پادشاه گفت: "خوب! شما چه ربطی به آن دارید؟ ناراحت نباش". و پادشاه 100 روبل به درشکه داد.
دربان که به خانه می رفت ، فکر کرد: "همسرم یک شال بسیار قدیمی دارد ، رنگش کم شده است. من براش یه جدید میخرم. " او به خانه رفت و آن را به همسرش تقدیم کرد. همسرم آن را امتحان کرد و ناراحت گفت: "و فرنی من سوخته است." شوهرش به او پاسخ داد: "مهم نیست ، آن را به دروژکا بده ، اما ما در انبارمان سوسیس داریم."
آنها به زیر انبار رفتند و دیدند که گربه یک چوب سوسیس می خورد. گربه ترسید که او را کتک بزنند ، قصد فرار داشت ، اما صاحبخانه گفت: "خوب ، ای شیطون ، بقیه را بخور."
مهماندار گلدان فرنی را به خیابان ، داخل حیاط برد. دوست از خوشحالی که به او فرنی دادند ، شروع به پریدن کرد ، قابلمه را لمس کرد و گلدان شکست. مهماندار گفت: "بله ، خوب ، بیایید یک قابلمه جدید بخریم!"
گربه راضی و تغذیه شده تصمیم گرفت که در مزرعه قدم بزند. در حین راه رفتن ، او پای پنجه یک موش کوچک کنجکاو را تکیه داد. گربه گفت: متاسفم ، لطفا! "واقعاً" - موش جواب داد: "شما اغلب با گربه های مودب برخورد نمی کنید."
و در گودال موش - مادر به موش های خود گفت: "بچه ها ، هرگز لانه های شاخ را خراب نکنید" …
توصیه شده:
وقتی همه چیز قطعاً تغییر می کند
زمانی ، هنگامی که به عنوان مربی در زمینه مدیریت پرسنل کار می کردم ، با مدل جالبی برای پذیرش تغییرات روبرو شدم (متأسفانه نویسنده را به خاطر نمی آورم). این شامل 4 مرحله از نگرش نسبت به تغییرات در زندگی کارگران است: انکار ، مقاومت ، هوش و تعهد.
همه چیز درد می کند. هیچ چیز کمک نمی کند! یا چرا کار روی خود نتیجه ای نمی دهد
اغلب ، مشتریانی به من مراجعه می کنند که قبلاً تمام روشهای ممکن برای کار با خود را امتحان کرده اند ، کتابهای زیادی خوانده اند ، تمرینات زیادی انجام داده اند و تعداد زیادی از سمینارها شرکت کرده اند. آنها خیلی چیزها را می دانند ، خودشان می توانند به هر روانشناسی بگویند که مشکل آنها چیست و دلایل مشکلات آنها چیست.
"بیایید بخندیم ، وگرنه همه چیز خیلی جدی است" یا یک داستان بسیار ناخوشایند
-بیا امروز من تورو میخندونم؟ - به مشتری پیشنهاد داد ، - یک داستان خنده دار از دوران کودکی به یاد آوردم. یک داستان بسیار خنده دار. وقتی صحبت می کنم ، همه سرگرم می شوند. و سپس همه چیز به طرز جدی در این درمان ظاهر می شود. و او گفت چگونه ، در ده سالگی ، وارد مغازه ای شد ، جایی که زیر علامت "
تغییر و تغییر چقدر آسان است؟
هر روانشناس موضوعی "خاص" دارد که بیشترین علاقه او را برانگیخته است. به عنوان مثال ، برای من این توسعه ، حرکت به جلو ، تغییرات است. به تازگی ، من از اسطوره ها ، روانشناسان تحلیلی و البته مشتریانم الهام گرفته ام. من متوجه یک چیز عجیب شدم - تفاوت جدی بین تجربه جهانی انسان از زندگی و شروع تغییر و راه حرکت رو به جلو ، که در فرهنگ مدرن پابرجاست وجود دارد.
یک رابطه ایده آل در عشق. پیدا کردن آن بسیار سخت و از دست دادن آن بسیار ترسناک است
همه ما رویای یک رابطه کامل در عشق را داریم. ما به دنبال آنها هستیم ، برای آنها تلاش می کنیم ، مانند پروانه ها به سوی نور. اغلب ما می دانیم ، یا قبلاً از تجربه قبلی می دانیم ، که می سوزانیم ، زخمی می شویم ، نابود می شویم ، اما هیچ چیز نمی تواند مانع ما شود.