کلمات جادویی

تصویری: کلمات جادویی

تصویری: کلمات جادویی
تصویری: قدرت جادویی کلمات در زندگی 2024, ممکن است
کلمات جادویی
کلمات جادویی
Anonim

او وارد دفتر من شد ، روی لبه یک صندلی نشست ، انگار می خواست بلافاصله شل شود و بدود. چشمها با آن درخشش دیوانه وار ، که مغزها از آن در یک لوله جمع شده اند ، سوختند ، شما عقل سلیم خود را از دست می دهید و نمی فهمید دقیقه بعد او چه چیزی را بیرون خواهد انداخت.

- بنابراین ، شما باید به من بگویید که من باید به او بگویم که نوشیدن را کنار بگذارد.

- یک دقیقه صبر کن! بیایید بفهمیم … چه کسی ، چه چیزی ، به چه کسی باید بگویم؟

"خوب ، به من بیاموز که باید با او چکار کنم تا او مشروب نخورد." فشار ضعیف شد.

- آیا لازم است کاری با او انجام دهید؟ یا با شما؟

- همه چیز برای من خوب است ، - دیگر چندان مطمئن نیستم. - این با اوست … من باید کلمات صحیحی را که به او می گویم بدانم ، و او نوشیدن را ترک می کند …

- بیا با نظم بریم. او کیست؟ و تو کیستی؟ و شما چه می خواهید؟

زندگی مارینا با متوسط داده های سرشماری مطابقت داشت: طبق جدول کارکنان ، مدرسه ، دانشگاه ، ازدواج ، فرزند ، طلاق ، کار در یکی از دفاتر با حقوق. به نظر می رسید که سرنوشت او را نگه داشته است: مشکلات ، شرارت ، خیانت ، فریب دور زده شد. هر کاری که مارینا انجام داد ، همه چیز به راحتی و آزادانه رقم خورد.

مارینا نتوانست تنها بر یک مشکل غلبه کند: ازدواج موفق.

و نکته این نیست که او مداحان نداشت: یک زن زیبا ، باهوش و سوزن دوز ، جوانتر از چهل سال سن داشت - او خود نمی تواند تعیین کند که به چه کسی نیاز دارد.

به طور کلی ، زندگی به طور اندازه گیری شده ، بی سر و صدا و بدون فراتر از ایده های فلسطینی در مورد هنجارهای اخلاقی جریان داشت. تا زمانی که او ظاهر شد: نه در اولین جوانی ، طاس ، بینی بلند ، نامشخص ، بلندپرواز ، با ادعای اهمیت ویژه ، خسیس با لطافت و پول ، با نام خانوادگی "اسب" کونووالف. او به اندازه آخرین انقلاب فرانسه از اشعار و عاشقانه ها فاصله دارد و علاوه بر … معتاد به الکل است. اما برای مارینا ، آندری در یک بطری به کولیا باسکوف و تام کروز تبدیل شد: او ناهنجاری وی را ، چه جسمی و چه روحی ، نمی بیند ، که بالاترین کرامت ها را به او می بخشد ، و بی اساس ترین اعمال را توجیه می کند.

به نظر می رسید که در پشت نمای استکبار در معشوقش فردی عمیقاً تنها ، ترسو و آسیب پذیر پنهان شده است. مارینا او را شوالیه ای مهربان و نجیب می دانست که در زره غیرقابل نفوذ سردی و غیرقابل دسترس بودن لباس پوشیده بود. و او مشروب می خورد زیرا نمی داند چگونه از این زره خلاص شود.

او در سرتاسر شهر به دنبال او دوید ، ناخودآگاه او را با تاکسی به خانه رساند ، پزشکان را به او دعوت کرد ، به او نوشیدنی نداد ، با قصه های مختلف صحبت کرد ، و ساعت ها به هذیان مست گوش داد. او حوضچه ها را بعد از او تمیز کرد و لباس ها را شست و به داخل وان کشاند و آثار مونوکسید کربن را از بدن بی جان پاک کرد. مارینا فکر می کرد که عشق ، مراقبت ، پذیرش بی قید و شرط او در مورد شخصیتی که دارد ، پاسخ آنها را در قلب آندری پیدا خواهد کرد و او زندگی او را تغییر خواهد داد. اما هیچ چیز تغییر نکرد: هر سلول از ارگانیسم مسموم او نیاز به دوز خاص خود داشت. دین او فقط ودکا بود.

مارینا غذا خوردن ، خوابیدن ، فکر کردن و صحبت کردن در مورد چیز دیگری غیر از کونووالوف را متوقف کرد. او می خواست فقط او را ببیند: مست ، هوشیار - مهم نبود. او همیشه بهانه ای برای بی ادبی او پیدا می کرد: او اینگونه رفتار می کند زیرا نمی خواهد بار او را بر دوش بکشد. او تماس نمی گیرد - او شرمنده است. و او دوباره به دنبال او دوید: برای دادن گرما و محبت.

از مارینا پرسیدم:

- برای چه زندگی می کنید: برای لذت یا شهرت؟

با پرسش نگاهم کرد.

- همه افراد به دو دسته تقسیم می شوند. برخی برای لذت خود زندگی می کنند ، برخی دیگر - به خاطر جلال. برای چی زندگی میکنی مارینا؟

- البته ، برای سرگرمی!

- بنابراین ، از هر چیزی که در زندگی به دست می آورید ، لذت را تجربه می کنید.

- نه! به من بگو ، چه لذتی دارم از این واقعیت که یک مرد دائما مست در کنار من وجود دارد؟!

سپس شما برای افتخار زندگی می کنید.

- مزخرف! من به شهرت احتیاج ندارم! من می خواهم برای لذت خودم زندگی کنم!

- شما در مقابل مشروب الکلی دراز می کشید ، ملحفه کثیف او را می شویید ، حوضچه ها را بیرون می آورید ، و او پاهای خود را در مورد شما پاک می کند. برای شما لذت می آورد.

- هذیان ، هذیان ، هذیان! چگونه می توانید از این لذت ببرید؟! من نمی خواهم اینطور زندگی کنم!

- پرتابش کن.

- من نمی توانم ، من به او نیاز دارم ، او واقعاً اینطور نیست ، او متفاوت است ، خوب …

- مارینا ، چرا به آن نیاز داری؟

و سپس او برای اولین بار فکر کرد. او او را دوست نداشت ، پول نمی داد ، هدیه نمی خرید ، با او رابطه جنسی نداشت: او هنگام هوشیاری او را رانده می کرد ، و وقتی مست بود ، می فهمید: متولد نوشیدن ، او نمی تواند دوست داشته باشد … اما او مانند برگ حمام به او چسبیده بود. مانند پنج سنت ، به صورت چسبناک به میز چسبیده است. مثل سدوم تا گمورا. چرا؟؟؟ از این ارتباط بالینی ، او دچار روان رنجوری و برونشیت مزمن ، بی خوابی و وزن 45 کیلوگرم ، عذاب مداوم ، رنج ، اضطراب و ترس از طرد شدن کامل شد. چه لذتی وجود دارد … بنابراین ، شکوه؟!

قالب قبر را تکان داد و مانند یک خال کور که از خورشید چشم دوخت ، به سختی به واقعیت بازگشت.

- بله ، بله ، من به شهرت نیاز داشتم. به خاطر آوردم که چه لذتی داشتم ، با جزئیات در مورد عذاب خود برای دوست ، معشوق سابق ، دوستان ، خواهر … آنها به من گوش می دادند ، سر خود را تکان می دادند ، همدردی می کردند ، احساس همدردی می کردند ، ایثار من را تحسین می کردند ، طبیعت بز او را محکوم می کردند. آنجا تئاتر است! من یک قهرمان هستم ، یک ستاره! من روی صحنه ، در تیرهای چراغ های جلو و اطراف سالن هستم! آنجا بود که بلند شدم ، در اقیانوس لذت شنا کردم. برپایی صحنه برای من دشوار نبود حتی در غیاب تحسین کنندگان استعدادم ، فقط به یاد آوردن رنجهایم کافی بود ، و سپس تخیل من مرا به پایه ای رساند که برای ساکنان غیرقابل دسترسی بود. رنج کشیدم ، برای خودم متاسف شدم ، صدها بار مردم - و همیشه در مرکز بودم. بله ، اینطور است: من برای خودم یک جشن تولد ترتیب دادم و به گالری ها رفتم.

برای مارینا ، ناگهان کشف شد که او به خود اجازه نمی دهد فقط خوشحال باشد ، به اشتباه اعتقاد دارد که خوشبختی ، لذت را باید به دست آورد. به این معنا که GOOD فقط بعد از اینکه بد شد بدست می آید.

14
14

ما بار دیگر با مارینا ملاقات کردیم ، و دوباره و دوباره … او دوباره برای معشوق خود کد جادویی درخواست نکرد. بله ، و معشوق به زودی به یک خاطره مبهم تبدیل شد و با خواسته ها و آرزوهای خود به میدان آمد. او به یاد آورد که چگونه ، به عنوان یک دختر هفت ساله ، به دنبال پدرش رفت و با احساس غرور او را از یک میخانه مست به خانه آورد. و در 12 سالگی او قبلاً از او شرمنده بود. اگرچه ، وقتی پدر هوشیار بود ، او بهترین بود. وقتی مارینا او و دوستش را سوار ماشین کرد ، مارینا به خاطر داشت که چقدر به او افتخار می کرد. و سپس او دوباره مست شد ، و مادرم گریه کرد ، و او نمی دانست چه باید بکند ، و احساس کرد که باید کاری انجام دهد ، و هیچ چیزی کار نمی کند … مارینا بر سر او فریاد زد ، او را متقاعد کرد و او را به رختخواب انداخت - پدر اطاعت کرد ، اما هنوز نوشیدن را متوقف نکرد … در دوره های کوتاه متانت ، او دوباره بهترین پوشه شد: او به او رانندگی با موتورسیکلت را آموزش داد ، به موارد مختلف جالب گفت داستان ، آنها با هم کتاب می خوانند ، در دریا رانندگی می کنند…

مارینا همچنین آرزو داشت که بازیگر شود. او در باشگاه نمایشی مدرسه بازی کرد ، اجراهایی را با دوستانش در خانه اجرا کرد ، استانیسلاوسکی را خواند ، "صفحه شوروی" مجله میز او شد. پدر گفت فکر کردن را فراموش کن ، زیرا همه بازیگران زن فاحشه هستند …

این سناریوی زندگی است که مارینا تا زمان فارغ التحصیلی از مدرسه آموخت. سپس او از لانه والدین خارج شد ، وارد موسسه شد ، که پدر اشاره کرد. آخر هفته ، تعطیلات و تعطیلات به خانه می آمدم. و سپس او به طور کامل در شهری که در آن تحصیل می کرد اقامت داشت.

از ملاقات به ملاقات ، مارینا یاد گرفت که بفهمد دوران کودکی اش تمام نشده است. این که او همیشه یک مشکل را حل می کند - می خواهد پدرش را برطرف کند. او می خواهد به او ثابت کند که او یک دختر خوب است ، نه یک فاحشه … اگرچه خود او این را باور ندارد - در قلب خود او یک هنرمند باقی مانده است ، به این معنی که او یک فاحشه است … بنابراین ، او انتخاب می کند مردانی که با آنها راحت ترین حالت را احساس می کنید - الکلی ها و کلاهبرداران مختلف …

من و مارینا خیلی چیزها را حل کردیم. بلکه خود او من فقط در مورد چیزی به موقع پرسیدم ، چیزی را روشن کردم ، توجه او را متمرکز کردم.

اکنون مارینا در اوقات فراغت خود در کلاس های تئاتر محلی و تانگو شرکت می کند. او تعطیلات زیبایی را در محل کار سپری می کند. او پدرش را بخشید و دیگر سعی نمی کند او را برگرداند و او را تعمیر کند. او طرفداران دارد ، اما خودش عجله ای ندارد.و یکی اخیراً یک فکر جالب را بیان کرد: "شما تنها من هستید. من می خواهم تو آخرین باشی."

توصیه شده: