داستان دختر تاشا و مادربزرگش

تصویری: داستان دختر تاشا و مادربزرگش

تصویری: داستان دختر تاشا و مادربزرگش
تصویری: داستان دختر غاز چران | داستان های فارسی | Goose Girl in Persian | Persian Fairy Tales 2024, ممکن است
داستان دختر تاشا و مادربزرگش
داستان دختر تاشا و مادربزرگش
Anonim

روزی روزگاری دختری بود ، اسمش تاشا بود. والدین این دختر از صبح تا دیروقت در شهرهای دیگر بسیار دور ، دورتر کار می کردند و بنابراین تاشا به حال خود رها شده بود و به نظر مادر و پدر کمی عجیب بود - ساکت و فراتر از سالها ، دختری نگران.

کودک را نمی توان به حال خود رها کرد ، - والدین در شورای خانواده تصمیم گرفتند و…. تاشا فرستاده شد تا نزد مادربزرگش در روستا زندگی کند و قول داد که آنها آخر هفته می آیند.

از آن زمان ، دو سال از زندگی تاشا با مادربزرگش می گذرد. در ابتدا ، تاشا کشور را از دست داد ، برای والدینش که با وجود وعده هایشان به ندرت می آمدند ، و سپس به آن عادت کرد و از بیرون ممکن است به نظر برسد که این دختر همیشه با مادربزرگش زندگی می کرد.

مادربزرگ تاشا در خود روستا زندگی نمی کرد ، بلکه در خانه ای در حاشیه جنگل زندگی می کرد و زندگی خلوت داشت. در روستا ، مادربزرگم "جادوگر جنگلی" پشت سرش نامیده می شد ، اما در صورت بیماری یا بیماری ، آنها به او مراجعه کردند ، زیرا او بهتر از هر پزشک دیگری کمک می کرد. و اگرچه او به کسی آسیب نرساند ، اما مردم را با داروهای آماده شده خود ، از گیاهان و میوه های جمع آوری شده ، از مادربزرگ من ترسید ، زیرا مردم ، به طور معمول ، از آنچه نمی فهمند می ترسند.

تاشا در درک همسالانش عجیب بزرگ شد. در مدرسه ، آنها به طور مخفیانه به دختر خندیدند ، اما هیچ کس جرات نمی کرد آشکارا توهین کند ، اما هیچ کس آرزو نداشت که دوست شود. به روستا ، جاده از جنگل می گذشت و تاشا ، به مدرسه می رفت و برمی گشت ، با ساکنان جنگل صحبت می کرد ، برای آنها آهنگ می خواند ، تجربیات خود را به اشتراک می گذاشت.

10822200_600649300067714_735784695_n
10822200_600649300067714_735784695_n

البته ، چه کسی بعد از این شما را عادی می داند ، اما از طرف دیگر ، آیا کسی که گفته است این طبیعی نیست درست است؟ و سپس یک روز ، دختر جدیدی به روستا رسید. دختر و مادرش در حاشیه روستا مستقر شدند و اگرچه مرد ، پدر دختر ، آنها را آورده بود ، اما هیچ کس دیگری او را ندید. دختر بی سر و صدا رفتار می کرد ، به مدرسه و مدرسه می رفت ، و وقتی دید که تاشا از آنجا می گذرد ، قدم خود را پایین نگه داشت یا با غیرت جستجوی چیزی در کیف خود شروع کرد. تاشا آن را وحشی خواند.

- چرا؟ اما چرا؟ او اصلا من را نمی شناسد ، اما در حال حاضر از من دوری می کند؟! - نوه آزرده خاطر از مادربزرگش شکایت کرد.

او نوه خود را در آغوش گرفت و گفت - شما از او عصبانی نیستید ، نمی توانید افکار شخص دیگری را بشناسید و اقدامات او را درک کنید ، اما می توانید این را به عنوان بخشی از شخصیت او بپذیرید. و اگر تمایلی به شناختن این دختر وجود دارد ، عشق او را از قلب خود بفرستید….

- و ارسال عشق چگونه است؟ - تاشا با تعجب پرسید.

- و به چه شکلی می خواهید آن را دریافت کنید؟ - مادربزرگ با تردید چشمک می زند ، این س withال را با س answeredال پاسخ داد.

- من می خواهم هزار قلب شاد و کوچک را ببینم که می چرخند و می خندند …

تاشا به خواب رفت و لبخندی بر لبانش نقش بست ، به هر حال ، هزار قلب کوچک شاد ، او و دختر جدید را گرفتار کردند ، در رقص چرخیدند ، و خنده آنها مانند صدای زنگ ملایم زنگ ها به نظر می رسید …

صبح ها تاشا به مدرسه رفت و طبق معمول ، یک آهنگ خوش آمدگویی به جنگل خواند ، با نزدیک شدن به خانه دختری جدید ، او را دید که در دروازه ایستاده است.

دختر گفت: "سلام."

- سلام ، - تاشا با تعجب فشرد.

تاشا در پاسخ سرش را تکان داد و گفت: "آیا می توانم با شما ملاقات کنم؟" و با هم در طول راه قدم زدند.

دختر ، در تمام طول راه ، بی وقفه در مورد مدت زمانی که می خواست ملاقات کند صحبت می کرد ، اما فقط اکنون تصمیم گرفت که مادرش به او اجازه نمی دهد با کسی ارتباط برقرار کند ، و به ویژه با تاشا ، که والدینش در حال طلاق هستند و او این کار را نکرد. نمی دانم چه اتفاقی می افتد و از این می ترسد …

ناآگاه از خود ، تاشا با آنچه که آشنای جدیدش به او می گفت آغشته شده بود ، و دختران در مورد همه تغییرات صحبت کردند و با خوشحالی جرقه زدند ، با هم به خانه رفتند. اما در نزدیکی خانه دختر ، مادرش منتظر او بود که با چشمان درخشان درخشان ، دخترش را به خانه انداخت و با عصبانیت فریاد زد که اجازه نمی دهد دخترش با انواع خرخره ها ارتباط برقرار کند.

تاشا ناراحت شد ، اما خودش تصمیم گرفت که دوست دختر جدیدش مقصر نیست ، زیرا چنین مادری دارد. و مادرم زنی ناراضی است که شوهرش او را رها کرده است …

با چنین افکاری ، دختر به خانه آمد و تصمیم گرفت که اگر دوست جدیدش فردا در راه مدرسه منتظر او باشد ، با او دوست شود.

فردای آن روز ، تاشا به مدرسه رفت و از این می ترسید که به خودش اعتراف کند که واقعاً می خواهد با دختری جدید ملاقات کند و با هم به مدرسه بروند ، و وقتی دوست خود را که کمی دورتر از خانه اش بود ، دید ، بسیار خوشحال شد. از بوته ها …

دختر با عذرخواهی گفت: "مرا ببخش ، برای مادرم".

- بله ، شما چه هستید ، من اصلاً ناراحت نیستم ، - تاشا دروغ گفت ، اما دوست دختر جدیدش خیلی ناراضی به نظر می رسید.

10846526_600649216734389_350337263_n
10846526_600649216734389_350337263_n

دختران یکدیگر را در آغوش گرفتند و دیگر در مورد این موضوع بحث نکردند. آنها همیشه در محل تعیین شده خود ملاقات می کردند و خداحافظی می کردند. یکبار دختر جدیدی از تاشا خواست جنگل را به او نشان دهد. آنها روزی را انتخاب کردند که مادر دختر به شهر رفت (حداقل آنها چنین فکر می کردند) و با ملاقات در محل مورد توافق ، به اعماق جنگل رفتند. تاشا با شور و شوق دختر را به "دوستان" خود - بلوط - غول پیاز ، ترسو ، قارچ - بولتوس "معرفی" کرد ، گویی مادرش از ناکجاآباد به پرواز درآمد. او تاشا را گرفت و شروع کرد به تکان دادنش ، با صدای بلند فریاد زد و بزاق روی او پاشید: "دختر دیوانه! گفتم به دخترم نزدیک نشو. ای دختر زننده ، آبکی! شما مانند مادربزرگ دیوانه خود خواهید بود ، برای هیچ کس تنها و بی فایده نخواهید بود! …"

او هنوز هم کلمات متفاوتی را با فریاد زدن به تاشا فریاد می زد ، اما دیگر آنها را نمی شنید. آنقدر ترسیده بود که نمی توانست نفس بکشد. به نظر می رسید که او در حال خفگی است و تمام بدن در همان زمان شروع به خارش کرد و با لکه های قرمز بزرگ با گال سفید پوشانده شد. مادر دختر با نفرت انگیز تاشا را دور انداخت ، گویی او نوعی موجود کثیف بود ، دست دخترش را گرفت و او را به خانه کشاند و فریاد زد که اگر او با تاشا ارتباط برقرار کند ، او نیز تبدیل به چیزی مشابه می شود.

خفه با هق هق ، وحشت و کینه ، تاشا به سختی به خانه رسید. مادربزرگ با دیدن نوه اش نفس نفس زد: لباسش پاره و کثیف بود ، دست هایش کبود شده بود ، بافت هایش شل شده بود و چشمانش از ترس می چرخیدند ، انگار نمی فهمیدند که در اطرافش چه می بینند. تاشا در حال خس خس کردن بود و در عین حال دیوانه کننده بدن خود را که با لکه های قرمز پوشانده شده بود شانه می کرد ، و بلافاصله زخم های سفید در بالای لکه ها ایجاد شد.

- در اینجا ، یک نوشیدنی بخورید ، اکنون نفس کشیدن راحت تر می شود ، - مادربزرگ در حالی که فنجانی را با چای گیاهی امضا کرده بود در دست داشت. در واقع ، پس از چند جرعه خوردن ، تاشا احساس کرد که می تواند دوباره نفس بکشد. تنفس هنوز سنگین بود ، اما دیگر خفه نمی شد.

- به من بگو عزیزم ، چه اتفاقی برایت افتاده است ، - مادربزرگ پرسید. و در حالی که نوه صحبت می کرد ، مادربزرگ لباس پاره شده اش را در آورد ، آن را مالید و زخم های شانه شده را با یک پماد آرام بخش آغشته کرد. قرمزی و جرب ، پماد برطرف نشد ، اما خارش برطرف شد و نوه ، پس از صحبت کردن ، به خواب رفت. مادربزرگ با تامل به نوه اش نگاه کرد و با خود گفت ، آنها می گویند ، آنها باید آماده شوند ، آماده شد بالا رفت و به سوله رفت و گیاهان مختلف را در گونی او گذاشت.

تاشا از صدای خروس خروس بیدار شد ، - چند وقت است که خوابیده ام ، - فکر کرد ، و سپس ، با دریدن صدای در ، مادربزرگ وارد اتاق شد. - بیدار شدی؟ خوب است ، برخیز ، وقت رفتن است ، راه طولانی است.

- کجا می رویم؟ برای چی؟ - و بلافاصله تاشا از خارشی که ظاهر می شد پوزخند می زد. - و سپس ، بدون طبیعت ، مادر طبیعت ، من نمی توانم شما را شفا دهم. در اینجا پماد است ، به آرامی زخم ها را چرب کنید ، و در آشپزخانه ، روی میز لباس بپوشید ، چای خنک می شود. بنوش ، برویم ، - مادربزرگ همه اینها را سریع گفت و از اتاق بیرون رفت.

تاشا ، با پوزخند و ناله ، همه کارهایی را که به او گفته شده بود انجام داد و به حیاط رفت و مادربزرگ به دنبال او رفت و یک کوله پشتی با وسایل و کیفش با گیاهان دارویی حمل می کرد.

- خوب شد ، شما چه هستید ، - مادربزرگ با تأیید نگاه کرد ، - چقدر سریع کنار آمدید ، - اکنون در جاده هستید. - مادر بزرگ ، ما تا کجا می رویم؟

- می بینید ، کوه در افق آبی می شود ، ما می رویم.

- به کوه؟

- نه ، به سه دریاچه ای که نزدیک او هستند. اگرچه بله ، به اندوه ، - مادر بزرگ خندید.

و مادربزرگ و نوه در راه افتادند. چه مدت آنها به سرعت راه رفتند ، هیچ کس نمی داند ، مادربزرگ در راه توقف کرد ، سپس گیاهان را جمع آوری کرد ، سپس زخم های نوه را مالید و چای را برای نوشیدن نوشید ، و آنها به دامنه کوه بزرگ رسیدند.

10849175_600649626734348_958804481_o
10849175_600649626734348_958804481_o

مادربزرگ به سرعت آتش روشن کرد ، آب را در نهر جاری کرد ، گلدان خود را آویزان کرد و به کوه بزرگ رفت و گیاهان شگفت انگیزی از او آورد.وقتی برگشتم ، بیایید جوشانده ای از گیاهانی را که با خودم برده بودم بپزیم ، اما آن را در راه جمع آوری کرده و بلافاصله بنشینم تا پتویی از گیاهان را که از کوه آورده بودم ببافم ، چیزی را زمزمه کنم و تاب بخورم. تاشا بی سر و صدا نشسته بود و با تمام چشمانش به مادربزرگ خود نگاه می کرد ، اما جرات نداشت س questionsال کند.

صدای مادربزرگش باعث شد او را از خواب بیرون بیاورد: "لباساتو دربیار". او نوه خود را در پتوی بافته شده از گیاهان پیچید ، او را در آغوش گرفت و به اولین دریاچه برد. آب داخل آن تاریک و سخت بود. تاشا ترسید و چشمانش را بست. - نترس ، این آب شفابخش است ، کمک خواهد کرد ، - مادربزرگ با لبخند به تاشا نگاه کرد ، و دختر با صدای مادربزرگ ، چشم هایش را کمی باز کرد. او سرش را نوازش کرد ، او را آرام کرد ، پتو را باز کرد و تاشا را سه بار در دریاچه فرو برد: اولین بار - تا زانو ، دوم - تا دور کمر و سوم - با سر ، در حالی که می گفت:

"شستشو ، مادر - وودیتسا ، از نوه من ، زخم."

سپس ، مادربزرگ تاشا را در یک پتوی چمن پیچید ، مادربزرگ او را به دریاچه دوم برد. در آنجا آب مایل به سبز مایل به آبی بود و چشمان سبز مادربزرگ در پس زمینه این دریاچه شگفت انگیز فیروزه ای به نظر می رسید. آب دلپذیر ، نرم بود ، به نظر می رسید ، به آرامی بدن بیمار تاشینو را می پوشاند و با لمس آن ، زخم های شانه شده را التیام می بخشد. همچنین ، مادربزرگ نوه خود را در دریاچه فرو برد-تا زانو ، تا کمر و سر به سر ، و گفت: "مادر وودیتسا ، همه چیز بد ، بیمار ، نوه و شخص دیگری را بشوی."

مادربزرگش که دوباره تاشا را در پتو پیچانده بود ، او را به دریاچه سوم برد. آب داخل آن سرد و شفاف بود ، تمام سنگریزه های پایین و پرتوهای آفتاب قابل مشاهده بود ، درخشان بود ، می پرید و به نظر می رسید که آنها با خوشحالی به تاشا چشمک می زنند ، آنها می گویند ، نترس ، همه چیز خوب خواهد بود. و اینجا ، مادربزرگ نوه خود را سه بار غوطه ور کرد و گفت: "مادر - وودیتسا ، پر از نور ، مهربانی و عشق ، نوه من تاشا. بگذارید نور در طول زندگی او را همراهی کند و او را از شر افراد بد محافظت کند."

مادربزرگ با بیرون آوردن نوه خود از آب ، او را به آتش برد ، جایی که جوشانده گیاهان تزریق شد. من دوست دارم عمیق نفس بکشم ، - فکر کرد تاشا ، - اما یک توده سنگین در داخل ایستاده ، اجازه نمی دهد.

- عجله نکنید ، و می گذرد ، - مادربزرگ در حالی که آب گوشت را در فنجان برمی دارد ، می گوید - در جرعه های کوچک تا انتها بنوشید. تاشا کاسه را برداشت ، جوشانده گیاهی در آن سیگار می کشید و تهدید کرد که لب هایش را می سوزاند. دختر با احتیاط شروع به نوشیدن کرد و مادربزرگ آهنگ فوق العاده ای را زمزمه کرد:

روح خود را باز کنید ، با نور و عشق ، خود را باز کنید ، آهنگ عناصر ، آهنگ مادر طبیعت را بشنوید.

آااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

آتش نور ، آتش خورشید ، آتش زندگی.

آاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

آاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

از آسمان به ما بیایید ، ذهن خود را خنک کنید ، ذهن انسان…

آااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

مادر پنیر زمین ، هرج و مرج آرام ، احساسات آرام ، ذهن آرام. عقل بیاور ، خرد زندگی …

آااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ذهن راه آتش خالق را روشن می کند و تاریکی هراس انگیز را از قلب بیرون می کند.

و آتش وارد زندگی مردم می شود ، به عنوان یک عنصر خلاق و خلاق ،

تبدیل همه چیز به عشق در اطرافت …

آاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

چه آهنگ عجیبی است ، - فکر کرد تاشا ، در خواب فرو رفت ، جایی که تصاویر اسرارآمیز از آهنگ مادربزرگش منتظر او بودند: یک رقص شادمانه آتش با دختر زیبا و جوان بافته شده از آب چمباتمه زده بود ، او بازیگوشانه خندید و قطره های خود را به داخل آب پاشید آتش ، انگار او را اذیت می کند پدربزرگ نیرومند منفجر شد ، جرقه ها و چلپ چلوپ به اطراف می زد ، و با نگاه به پشت سر همه اینها ، با لبخند آرام ، پتویی از چمن مادر پنیر زمین را با چشمان فیروزه ای مادربزرگ می بافت …

تاشا با اولین اشعه های خورشید بیدار شد ، نفس عمیقی کشید و نفس خود را بیرون داد و خودش را باور نکرد ، دوباره نفس کشید و بازدم کرد و سپس با خوشحالی فریاد زد: "مادربزرگ ، من نفس می کشم !!! و پوست! ببین ، من چه پوست فوق العاده ای دارم !!! " تمام بدن تاشی از پاکی می درخشید ، نه شما زخم می زنید ، نه شما یک نقطه قرمز ، و تنفس یکنواخت و اندازه گیری می شود.

مادربزرگ نوه خود را در آغوش گرفت و گفت: "همانطور که مادر طبیعت به شما نور ، مهربانی و عشق بخشیده است ، بنابراین دیگر مردم را پر کنید و بدی آنها را به خود نگیرید!" این پایان افسانه است. و چه کسی فهمید - خوب انجام شد !!!

توصیه شده: