اسرار خانوادگی: درباره ساشا و مادربزرگش

تصویری: اسرار خانوادگی: درباره ساشا و مادربزرگش

تصویری: اسرار خانوادگی: درباره ساشا و مادربزرگش
تصویری: لایو جدید بزرگ ترین آرزوی ساشا ازدواج کردن👫 و تشکیل خانواده 👨‍👩‍👧 live shsha 2024, ممکن است
اسرار خانوادگی: درباره ساشا و مادربزرگش
اسرار خانوادگی: درباره ساشا و مادربزرگش
Anonim

من ساشا را در زمان پذیرش وی در مدرسه ملاقات کردم ، جایی که در آن زمان پایگاه بالینی داشتم. من یک کلاس کارشناسی ارشد در مورد آمادگی کودکان برای مدرسه گذاشتم و با این کودک مصاحبه کردم. دختر بسیار مضطرب به نظر می رسید ، ناامن و خسته به نظر می رسید. تمام بدن او با بثورات آلرژیک پوشانده شده بود.

از آنجا که ساشا در کلاس یک معلم مشهور و افتخارآمیز قرار داشت ، مجبور شد مصاحبه دیگری را انجام دهد - مستقیماً با ناتالیا ایوانوونا ، این معلم. کودک خجالت می کشید ، با تردید پاسخ می داد ، به ویژه هنگامی که معلم شروع به "ریختن" سوالات با صدای واضح و شدید کرد. ساشا گیج شده ، حتی نمی تواند قسمتی از متن را بخواند (ناتالیا ایوانوونا فقط بچه هایی را که روان می خوانند به کلاس خود می برد) و مشکل را حل می کند. در پایان ، او اشک می ریزد و بدون انتظار برای پایان آزمون از دفتر خارج می شود.

می دانید ، گاهی اوقات اتفاق می افتد که ما طرف مقابل را بسیار قوی احساس می کنیم. من این کودک را سوراخ سوراخ کردم. ساشا با مادری بسیار باهوش همراه بود (همانطور که معلوم شد ، یک متخصص قلب) ، که با وقار رفتار می کرد ، دخترش را سرزنش نکرد و به آرامی پیشنهاد کرد که او را به خانه ببرد. عمیقاً تحت تأثیر وضعیت دختر قرار گرفتم ، خود به خود تصمیمی گرفتم: من همه کارها را برای تحصیل او در این مدرسه ، در کلاس ناتالیا ایوانوونا انجام می دهم.

هر دو دستش را گرفتم و گفتم:

- ساشا ، به چشمانم نگاه کن. به شما قول می دهم که در این مدرسه درس خواهید خواند. من همه کارها را برای این کار انجام خواهم داد.

- نیازی نیست … و اصلا هیچی. دلتنگم نشو!

من برای شما متاسف نیستم ، اما خودم را به یاد می آورم. وقتی وارد مدرسه شدم ، نه می توانستم بخوانم و نه بنویسم. دو ماه اول بیشترین عقب ماندگی دانش آموز در کلاس بود. اما من از چشم شما می بینم که شما باهوش هستید. و اگر من کمک کنم ، نه شما ، بلکه خودم. من را می فهمی؟

مادر ساشا مودبانه از من تشکر کرد و فکر کرد که من فقط به فرزندش دلداری می دهم.

برای چندین سال کار ، من و ناتالیا ایوانوونا رابطه ای بسیار محترمانه ایجاد کردیم. او اغلب به کمک من متوسل می شد. دانش آموزان من با دانش آموزان وی تحقیقات جالبی انجام دادند. و بنابراین ، به درخواست من برای بردن ساشا به کلاس ، او فقط به طور اتفاقی پرسید:

- دخترت؟ چرا سکوت کردی؟

- نه این اولین بار است که دختر را می بینم. من نمی دانم او کیست. اما من واقعاً دوستش دارم. لطفا ، ناتالیا ایوانوونا ، من هرگز از کسی درخواست نکرده ام. بگیر!

- اشکالی ندارد. با کارگردان صحبت کنید. من قبلاً کودک را هک کرده ام ، او در لیست ها نیست.

کارگردان حتی تا آخر به من گوش نداد:

- خوب ، اگر فکر می کنید خیلی لازم است و به آن نیاز دارید … اما شما می گویید که کودک حساسیت شدیدی دارد. البته ما او را به مدرسه می بریم ، حتی اگر اهل منطقه ما نباشد. بگذارید فقط آن را در یک کلاس موازی قرار دهیم ، شرایط کمتری وجود دارد.

- اجازه دهید این کار را انجام دهیم ، اما به شرطی که او نتواند این کار را انجام دهد!

ساشا در کلاس ناتالیا ایوانوونا پذیرفته شد. و او خیلی تلاش کرد.

پایان ماه سپتامبر ، اولین جلسه والدین. من دوباره یک کلاس کارشناسی ارشد می دهم ، فقط در حال حاضر به روانشناسان کارآموز ، والدین دانش آموزان کلاس اول را در مورد مکانیسم های سازگاری می گویم. هر زمان که یک مشاوره گروهی انجام می دهم ، اهمیت خاصی به مادربزرگ ها و پدران می دهم. مادربزرگ ها بسیار جدی هستند و برای اینکه همه چیز را به درستی به والدین خود منتقل کنند ، سعی می کنند موارد زیادی را بنویسند. بنابراین ، من اغلب عملکرد خود را قطع می کنم و به طور خاص به آنها می گویم: "آیا به اندازه کافی واضح صحبت می کنم؟ آیا زمان ضبط دارید؟ لطفا هر سوالی دارید بپرسید. در صورت لزوم توضیح خواهم داد. " پدرها با نگاهی شکاک نشسته اند و هر جا را نگاه می کنند جز در جهت من. من می دانم که آنها خجالت می کشند ، آنها خجالت می کشند. بنابراین ، من چشم آنها را می گیرم ، و برخی چیزها را برای آنها می آورم ، در چشمان آنها نگاه می کنم. به عنوان یک قاعده ، کمی زمان می گذرد - و آنها نیز مال من هستند.

در جلسه ای در کلاس ناتالیا ایوانوونا ، متوجه شدم مادربزرگم روی اولین میز نشسته است. البته در طول سخنرانی خود ، او چندین بار با مجموعه ای از سوالات استاندارد به او خطاب کرد. هر بار سرش را به علامت مثبت تکان داد: آنها می گویند ، همه چیز واضح است ، نیازی به کندتر صحبت کردن نیست ، هیچ س questionsالی وجود ندارد.در پایان جلسه ، این مادربزرگ رو به من کرد:

- نانا رومانوونا ، من شنیدم که شما یک دوره تجربی برای اصلاح کودکان دارای معلولیت های مختلف دارید. به شکل تعاملی من در مورد آن شنیده و خوانده ام. آیا می توانیم از شما بخواهیم چنین گروهی را در کلاس ما سازماندهی کنید؟

به همین دلیل نیست که به اینجا آمدم. و من قبلاً چنین گروهی دارم …

- و اگر خیلی بپرسیم؟ آیا شما هم قبول می کنید که با ما کار کنید؟

او رو به بقیه حضار می کند و با صدایی خوش صدا می افزاید:

- ببخشید که نظر شما را نپرسیدم.

تماشاگران بسیار خشن واکنش نشان دادند. بسیاری از والدین تمایل خود را برای ورود به گروه برنامه ریزی شده اعلام کردند. باید فوراً توضیح می دادم:

- من نمی توانم بیشتر از هشت ، حداکثر ده فرزند بگیرم! من در مورد آن فکر می کنم و به شما اطلاع می دهم.

مادربزرگ بسیار پیگیر بود:

- لطفاً ، ساشا من را فراموش نکنید! متأسفیم ، من عجله دارم ، اینجا مخاطبین من هستند ، - او کارت ویزیت خود را به من داد.

اوه خدای من! معلوم می شود که در مقابل من یک متخصص مغز و اعصاب اطفال معروف ، دکتر علوم پزشکی است. این نام آنقدر معروف است که نفسم را از بین برد. با چشمانی گرد به او نگاه می کنم و می پرسم:

- چرا سکوت کردی ، ایرینا ایوانوونا؟ به خاطر خدا ، متاسفم ، من شما را نشناختم! من خیلی ناراحت نیستم … در طول جلسه سوالاتی پرسیدید؟

- تو چی هستی عزیزم! در جلسات ، معمولاً می خوابم. و اینجا حتی حوصله خوابیدن هم نداشتم. و نکته اصلی این است که همه چیز خیلی واضح است!

- شوخی می کنی! و چه کسی در مورد این دوره ها به شما گفت؟

- بوگویاولنسکایا دیانا بوریسوونا ، دوست خوب من. دیانا شما را به من بسیار توصیه کرد. و دخترش ماشا - شما نیز با او دوست هستید ، من می دانم.

(دیانا بوگویاولنسکایا یکی از متخصصان برجسته در کار با کودکان با استعداد در روسیه است).

- متشکرم ، من متاثر شدم! آیا ساشا نوه شماست؟ عالی! چنین بچه خوبی! البته ، ما یک گروه خواهیم داشت - و من آن را "ساشا" می نامم.

بنابراین ، گروه جمع شد و ما شروع به کار کردیم.

آیا می دانید چه چیزی باعث تعجب من شد؟ ساشا احساس طرد شد. به نظر می رسد همه چیز سر جایش است: یک خانواده خوب ، والدین ، پزشکان ، یک برادر کوچکتر در حال بزرگ شدن هستند ، ثروت در خانه ، سفرهای منظم ، اسباب بازی … چرا اینطور است؟

همکلاسی ها نسبتاً بی ادبانه و بدون تشریفات با او ارتباط برقرار کردند. آنها اغلب در بازی های خود شرکت نمی کردند. وقتی گروه را به تیم ها تقسیم کردیم ، یک لحظه بسیار سخت برای دختر رقم خورد. اغلب شنیده می شد: "نه با ساشا!" او بسیار با وقار رفتار می کرد ، اشک می بلعید ، اما هرگز شکایت نکرد.

در همان زمان ، ساشا بسیار عاشقانه به من وابسته شد. با وجود حساسیت ها (کودکان مبتلا به آلرژی اغلب لمس دیگران را دوست ندارند) ، برای او مهم بود که من را لمس کند: او خودش تماس گرفت ، مرا در آغوش گرفت. ساشا و من قبلاً حرکات مشخصه ای ، کلمات "صحبت با چشم" را توسعه داده ایم. فهمیدم که حضور من در کلاس درس برای او بسیار مهمتر از رابطه او در گروه است. این موضوع کمی مرا نگران کرد و من می خواستم تأکید را از خودم به همکلاسی هایم برسانم.

تصمیم گرفتم با ساشا صحبت کنم. او گفت که به جای ارتباط با بچه های گروه و ایجاد روابط با آنها ، تمام انرژی خود را صرف من می کند.

در این مورد دختر پاسخ داد:

- می دانی ، تعداد کمی از مردم مرا دوست دارند. اما از طرف دیگر ، من به این افراد بسیار اطمینان دارم. این مادربزرگ من است ، این شما هستید ،…. - و ساشا شروع به گریه کرد.

من دیگر او را اذیت نکردم ، تصمیم گرفتم با مادربزرگش صحبت کنم. من برای مشورت وقت گذاشتم و به معنای واقعی کلمه در روز دوم ، علیرغم تمام مشغله هایش ، ایرینا ایوانوونا در دفتر من بود. من نتایج مشاهدات خود را با او در میان گذاشتم ، او را با پویایی پیشرفت ساشا آشنا کردم و نگرانی های خود را به او گفتم. ایرینا ایوانوونا با چهره ای سنگین نشسته بود.

- ایرینا ایوانوونا ، من می دانم که ساشا دارای مواد آلی است. یک دستور جبرانی است. شما به عنوان یک متخصص می توانید این را خیلی بهتر از من ببینید. می فهمی که این اصلا من را گیج نمی کند …

ایرینا ایوانوونا آهی کشید:

- نه ، نه … آماده باش ، نانا. حالا من داستانی را برای شما تعریف می کنم که شایسته احترام نیست. فقط همه نوع توهین.

من از خانواده شروع می کنم: من ، شوهرم ، هر دو پزشک هستم ، هر دو موفق هستم. ما دو پسر داریم. بزرگترین (پدر ساشا) مرد مورد علاقه ، خوش تیپ است ، به راحتی وارد دانشکده پزشکی شد ، تخصص یک جراح را انتخاب کرد.به نظر می رسید که همه چیز خوب است ، همه چیز آنطور که باید پیش می رود و به زودی او برای خود همسر انتخاب می کند. او از دبیرستان فارغ التحصیل شد ، بدون کمک ما در یک کلینیک خوب کار کرد ، تحت هدایت یک استاد معروف کار کرد. همه چیز خوب بود ، هیچ مشکلی برای ازدواج وجود نداشت …

تا اینکه یک روز همکلاسی سابقش ، سوتلانا ، در آستانه من ظاهر شد. و او نگفت که فرزند دومش را باردار است. من می پرسم: "اما اولی چطور؟! از شرش خلاص شدی؟ " او پاسخ می دهد: "نه ، من آن را خلاص نکردم. با مادرم زندگی می کند."

معلوم شد که آنها از سال سوم با هم بوده اند. آنها ملاقات می کنند ، دوره ای جدا می شوند و دوباره ملاقات می کنند. سوتلانا بلافاصله پس از فارغ التحصیلی باردار شد. پسرم از ازدواج با او خودداری کرد. او زایمان کرد و فرزند را به پدر و مادرش سپرد. واقعیت این است که سوتلانا یک دختر باهوش و موفق است. اما در اصل از یک شهر استانی دور افتاده است. مسکو او را بسیار تغییر داده است. با نگاه کردن به سال فعلی او و به یاد آوردن آنچه که Sveta در سال اولش داشت ، تازه وارد دانشگاه شده بود ، باور اینکه اینها دو فرد متفاوت نبودند دشوار بود.

سوتلانا ادامه داد: "او اکنون به من پیشنهاد سقط جنین می دهد." - نمیخوام. این یک پسر است. من می خواهم او را ترک کنم."

از او پرسیدم: "و اولین فرزند؟"

پاسخ می دهد: "دختر. او چهار سال دارد. آنها آنها را الکساندرا نامیدند."

آدرس پدر و مادرش را گرفتم. من به شما نمی گویم که چگونه به آنجا رسیدم و آنچه در آنجا دیدم. پدر ناپایدار سوتا ، مادری که روزها کار می کرد ، خانه ای وحشتناک. اما بدترین چیز: یک دختر. همه با پوسته پوشانده شده اند ، و پا را با طناب وحشتناکی به تخت بسته اند. و یک نگاه خالی از سکنه … درمانده ، پر از ناامیدی ، نگاهی غیرانسانی … در چهار سالگی ، کودک عملاً صحبت نمی کرد ، ضعیف رشد کرده بود ، از همه چیز می ترسید ، از غذا امتناع می کرد ، که بدون در نظر گرفتن حساسیت ، بی رحمانه در دهان او فرو شد.

ساشا را در آغوش گرفتم (او آنقدر ضعیف بود که حتی مقاومت نکرد) و او را به مسکو آوردم. آن را در کلینیک ، در یکی از "دوستان" خود قرار دادم.

من پسرم را به قسمتی که فرزندش در آن خوابیده بود صدا کردم و به او گفتم فقط به چشمانش نگاه کند. و او تصمیمی گرفت: "اگر از فرزند دوم امتناع کنید ، من نمی گذارم او مانند سگ از پای خود به تخت بسته شود."

آیا می دانید شب هنگام نشستن در بند با ساشا در مورد چه چیزی فکر می کردم؟ وقتی نمی تونستی بخوابی؟ من بچه هایی را که شفا داده بودم ، شمردم - شمردم. ده ها ، صدها ، هزاران نفر … و در مقابل زاده شدن نوه ام زانو زدم ، کلمه ای برای پوزش از او پیدا نکردم.

دختر بیرون رفت. من تعدادی متخصص استخدام کردم. اما برخی از عملکردها غیر قابل بازیابی بودند. من درک می کنم که شما بدون بیان این کلمه وحشتناک "قلدری" از من مراقبت می کنید. من می دانم که کودکان چقدر می توانند بی رحمانه باشند ، به ویژه بچه های بیش از حد خوب و تغذیه شده. مانند پسر من … شما در مورد رد او ظریف صحبت می کنید. اینکه این رد "به زیر قشر" ساشا دوخته شده است. من آن را دوختم با توجه به اینکه دلش برای پسرش تنگ شده بود …

او با سوتلانا ازدواج کرد ، آنها یک پسر به دنیا آوردند. با دیدن ساشا ، هر دو چشم خود را برای مدت طولانی دور کردند. اکنون آنها متوقف شده اند. همه را روی گوش آنها گذاشتم تا او وارد این ورزشگاه شود. آیا می دانید چرا او در حین مصاحبه گریه کرد؟ قبل از آن ، ما به مدت نیم سال با ناتالیا ایوانوونا به طور خصوصی مطالعه کردیم! و او همچنین ساشا را رد کرد. وانمود می کند که ما را نمی شناسد و از آنجا که کودک "امتحان" را پس نداده است ، نمی تواند او را به کلاس خود ببرد. ساشا ناراحت شد. و او فقط به من گفت که موضوع چیست ، چرا مصاحبه را ترک کرد. و بیشتر - درباره شما. از شما متشکرم که این داستان را در مورد شکست مدرسه خود ارائه کردید - ساشا تمام تابستان آن را برای من تعریف می کرد.

- من اختراع نکردم! آیا می توانید به ساشا دروغ بگویید ، او همه چیز را احساس می کند! ایرینا ایوانوونا ، متشکرم که در مورد همه چیز به ما گفتی. حالا می دانم چه کار کنم.

از آنجا که این گروه واقعاً "ساشا" بود ، چند ماه بعد با در نظر گرفتن ویژگی های دختر به بازی هایی رسیدم. آنها درباره پذیرش ، اعتماد به نفس ، ارزش خود و مهمتر از همه غلبه بر آنها بودند. یک بار ، هنگامی که ما در مورد ترس صحبت می کردیم ، ساشا یک چیز شگفت انگیز گفت:

- ترس مانعی در راه رسیدن به هدف است! این را مادربزرگم به من می گوید!

ساشا نیز مراسم خاص خود را داشت. او به دست راست من فشار آورد ، حلقه را روی انگشتش مالید و گفت: "حالا من می توانم همه کارها را انجام دهم!"

زمان گذشت و به تدریج دست ها و صورت ساشا ظاهر زنده و طبیعی تری پیدا کرد - قرمزی از بین رفت. ساشا شروع به احساس اعتماد به نفس کرد. برای ما یک پیروزی واقعی اعلام عشق آرتیوم به او بود. به طرز احساسی ، جلوی کل گروه!

ساشا سه سال با من درس خواند. مامان به آرامی به روند پیوست. گاهی اوقات برادر کوچک ساشا را می دیدم ، که از او با دقت و اتفاقاً بسیار مطمئن مراقبت می کرد. اما پدرش از من دوری می کرد.

ایرادی نداره. اما او شروع به برداشتن ساشا از مدرسه کرد. او سپس نحوه صحبت آنها را در ماشین درباره "تفاوت های مختلف" بیان کرد. پدر شروع کرد او را با خود به سفر ماهیگیری برد. او به ساشا گفت که "ماهی از او اطاعت می کند" و از او بسیار راضی بود. ساشا در این مورد به گروه گفت ، ما توانایی او را "شانس ماهی" نامیدیم ، با صدای بلند برای او کف زدیم و در صف ماهیگیری برای او ثبت نام کردیم.

نمرات ساشا متوسط بود. اما باید در نظر بگیریم که سطح الزامات بسیار بالا بود. در عین حال ، او سطح بالایی از آموزش را بدون خستگی ، بیمار شدن و واکنشهای آلرژیک همراه با اضطراب خود ادامه داد. در کلاس چهارم ، مادر ساشا مدرسه دیگری را برای ساشا انتخاب کرد: نزدیکتر به خانه ، جایی که ساشا دوستان زیادی پیدا کرد و کلاس آرام تر است …

من فکر می کنم او به دلیل ناتالیا ایوانوونا مدرسه را ترک کرد: برای اولین بار ، به طور مستقل تصمیم گرفت که اعتماد و نامردی خیانت شده اولین معلم خود را تحمل نکند.

ساشا چیزهای زیادی به من آموخت: غلبه ، فروتنی ، نترس. و مهمتر از همه ، در این کودک دریایی از عشق وجود داشت ، که او مرا با سر و صدا فرو برد.

این پایان گفتگوی ما با ساشا بود. حرفه ای. هنگامی که او به مدرسه دیگری نقل مکان کرد ، واکنش های آلرژیک دختر عملاً از بین رفته بود. ساشا آرام ، با اعتماد به نفس بود ، می توانست از خود دفاع کند ، با مهارت ارتباط برقرار کرد …

ما هنوز با ایرینا ایوانوونا دوست هستیم. او مرکز پزشکی خود را افتتاح کرد ، جایی که او نیازمندترین بیماران را رایگان درمان می کند ، ما گاهی اوقات فرزندان "معمولی" داریم. سوتلانا از کلینیکی با نام بلند با او کار کرد ، پایان نامه دکتری خود را می نویسد و می گوید "در قرن آینده از آن دفاع خواهد کرد".

ساشا گاهی برای "مالیدن حلقه" به طرف من می دوزد. او با مادربزرگش زندگی می کند و برای پزشک شدن آماده می شود: "ایرا من چطور است …"

توصیه شده: