متمرکز بودن ، قرار گرفتن در مرکز شما: این به چه معناست؟

فهرست مطالب:

تصویری: متمرکز بودن ، قرار گرفتن در مرکز شما: این به چه معناست؟

تصویری: متمرکز بودن ، قرار گرفتن در مرکز شما: این به چه معناست؟
تصویری: تمرکزت کجاست؟ آینده؟؟؟ گذشته؟؟! 2024, ممکن است
متمرکز بودن ، قرار گرفتن در مرکز شما: این به چه معناست؟
متمرکز بودن ، قرار گرفتن در مرکز شما: این به چه معناست؟
Anonim

هم در روانشناسی و هم در اعمال مختلف روحی و بدنی اغلب می توان شنید - "در مرکز خود باشید ، متمرکز باشید." روزی روزگاری ، به عنوان یک مبتدی ، برای من کاملاً غیرقابل درک بود که این به چه معنا بود. زمان گذشت. اخیراً ، پس از وقایع دشوار ، "فرو ریختم" ، و سپس دوباره در مرکز خود "جمع" شدم. من تفاوت را احساس کردم و اکنون می توانم از خودم توصیف کنم که بودن یا نبودن در مرکز من به چه معناست.

مرکز من چیزی است که من در آن زندگی می کنم: از طریق آن من انتخاب می کنم ، اقداماتی را انجام می دهم ، که از طریق آن زندگی خود را ایجاد می کنم. همه افکار ، احساسات ، انگیزه های بدنی ، اطلاعات مربوط به نقش های اجتماعی ، رفتار و غیره در مرکز همگرا می شوند. در مرکز ، همه اینها "پردازش" می شوند و یک تصمیم توافق شده گرفته می شود ، چه چیزی را انتخاب کنم ، چه کاری انجام دهم تا خواسته های افکار ، احساسات ، انگیزه های بدنی ، بخش اصلی / اصلی من و در عین حال برآورده شود. برخورد مناسب با شرایط اجتماعی مرکز چیزی شبیه نقطه هماهنگی و مدیریت آگاهانه خود و زندگی است. در مرکز ، احساسات "من هستم" و "من اینجا هستم" متولد می شود. در مرکز منبع آرامش ، تعادل ، حمایت ، آرامش و خونسردی است. در مرکز منبع انرژی است.

"نبودن در مرکز شما" به چه معناست؟

این بدان معناست که احساس مرکز می تواند تکه تکه ، نامتعادل ، جابجا شده ، خارج از خود به اجسام خارجی منتقل شود. چگونه در زندگی خود را نشان می دهد.

احساس مرکز تغییر کرده است

من از یک "مرکز فرعی" زندگی می کنم ، برخی از اطلاعات مربوط به خودم را نادیده می گیرم. به عنوان مثال ، من فقط از سر زندگی می کنم ، حواس و بدنم را نادیده می گیرم. "من فکر می کنم او را دوست دارم" به جای "دوستش دارم". "من فکر می کنم گرسنه هستم" به جای "من گرسنه هستم". "من فکر می کنم هنوز خسته نشده ام" به جای "هنوز خسته نشده ام" یا "من قبلاً خسته شده ام". گویی سر در مورد احساسات ، خواسته ها ، احساسات بدنی تصمیم می گیرد ، حتی بدون این که آن را با وضعیت واقعی امور در بدن و احساسات مرتبط کند.

همچنین می توانید بدون احساسات و انگیزه ها زندگی کنید. من یک کیف دستی می خواستم - خریدم ، یکی دیگر می خواستم - دوباره خریدم ، به خانه آمدم - معلوم شد که من تمام حقوق خود را خرج کرده ام و هیچ چیز دیگری برای زندگی تا پایان ماه وجود ندارد. من از رئیس عصبانی شدم ، او را با صدای بلند با فحاشی فرستادم - صبح روز بعد من در لیست اخراج بودم ، اگرچه آرزو داشتم 5 سال دیگر در اینجا کار کنم و وام مسکن را پرداخت کنم.

اگر من در مرکز هستم ، پس می فهمم و تمایل خود را برای خرید یک کیف دستی در نظر می گیرم ، متوجه وضعیت مالی خود می شوم و در نظر می گیرم. من عمداً با توجه به تصمیمات مختلف انتخاب می کنم - برای قرض گرفتن پول ، پس انداز و خرید کیف دستی در چند ماه آینده ، یافتن شغل نیمه وقت ، درخواست از یک دوست خیاط برای دوخت یک کیف مشابه و غیره. من از عصبانیت خود نسبت به رئیس آگاه هستم ، اما آن را به صورت غیر سازنده بر روی او نمی ریزم ، اما همچنین زیر او خم نمی شوم. و با آرامش یک شکل سازنده از ابراز احساسات پیدا می کنم ، با رئیس در سطح "بزرگسالان-بزرگسالان" صحبت می کنم تا به یک راه حل متقابل برای مسئله برسم.

حس مرکز پراکنده ، نامتعادل است

هیچ مرکز کنترل واحد وجود ندارد ، اما چندین "مرکز فرعی" فعالیت می کنند. آنها به نسبت های مختلف عمل می کنند ، نه همه و نه هماهنگ. "من یک چیز را فکر می کنم ، یک چیز دیگر را احساس می کنم ، سوم را انجام می دهم." من عاشق یک مرد هستم ، مرد دیگری را می خواهم و با نفر سوم هر روز یک مکالمه جالب و صادقانه دارم. من عاشق نقاشی هستم ، می خواهم طراح شوم ، اما متقاعد شده ام که وکیل متولد هستم ، در حالی که به کار حسابداری ادامه می دهم. امروز من از شوهرم احساس تنفر کردم و او را ترک کردم ، فردا متوجه شدم که می خواهم غذا بخورم و یک کیف دستی جدید - به شوهرم برگشتم.

اما اگر در مرکز باشم ، می توانم یکی را انتخاب کنم که دوستش دارم و خواهم داشت ، و صادقانه گفتگو با او جالب خواهد بود. من می توانم یک حرفه را انتخاب کنم که در آن احساس رضایت می کنم یا آگاهانه چندین زمینه فعالیت را ترکیب می کنم. من می توانم عمداً تصمیم بگیرم "در حالی که به دنبال کار هستم ، برای کیف و غذایم با شوهر منفورم زندگی کنم" یا "سرانجام شوهرم را ترک کنم ، بدون کیف پول و غذا زندگی کنم ، در حالی که بدنبال کار هستم" یا " به زندگی با شوهر منفورم ادامه بده ، هیچ چیز را تغییر نده ، از اعتیاد آنها آگاه باش."

احساس مرکز به اجسام خارجی منتقل می شود

من زندگی خود را نه از طریق خودم ، نه از طریق افکار ، احساسات ، خواسته ها ، حالاتم ، بلکه از طریق شخص دیگر و افکار ، احساسات ، خواسته ها و حالات او می گذرانم. به عنوان مثال ، از طریق یک مرد. یا از طریق مادرم ، از طریق فرزند ، از طریق رئیس. شخص دیگری در مرکز جهان من است. و من طوری رفتار می کنم ، احساس می کنم و فکر می کنم که این دیگری "می خواهد" ، یا آنطور که فکر می کنم او "می خواهد". سپس من نمی توانم بدون این دیگری زندگی کنم.

مثلا. من به مردی علاقه مند شدم و می خواهم ارتباط خود را با او ادامه دهم. من می خواهم برای او بنویسم - "سلام ، چطور هستی؟" … اگر من در مرکز خودم هستم ، این را از حالت کاملاً آرام و مطمئن می نویسم ، این را می نویسم زیرا واقعاً تعجب می کنم که او چگونه است ، می خواهم پاسخ او را به این سوال بشنوم. اگر او پاسخ ندهد یا مایل به ادامه ارتباط نباشد ، من کمی ناراحت می شوم و به زندگی خود ادامه می دهم. اگر من در مرکز خودم نباشم و مرکزم به یک شیء خارجی (اکنون به این مرد) منتقل شود ، من شروع به سوسیس و یخ زدن می کنم: "آیا می توانم برای او بنویسم؟ او چه فکر می کند؟ و چگونه می توانم چنین بنویسم که او می فهمد ، من به او علاقه دارم ، اما فکر نمی کنم چیز بدی باشد؟ آن ها من نه بر اساس آنچه می خواهم و آنچه مورد علاقه من است عمل می کنم ، بلکه از طریق دریافت نوعی واکنش از سوی شخص دیگری عمل می کنم. و من دیگر پاسخ س myالم "حال شما چطور است" را نمی شنوم. من با دقت گوش می دهم تا ببینم آیا توانستم واکنش مطلوب را از او بگیرم یا نه. و اگر او پاسخ ندهد یا مایل به ادامه ارتباط نباشد ، این یک فاجعه کامل است - مشخص نیست چگونه می توان زندگی کرد.

شما می توانید در کودکی زندگی کنید - سلامتی و بیماریهای او (بلکه بیماریها - به طوری که چیزی برای مشغول کردن او وجود داشته باشد) ، موفقیتها و شکستهای او در مدرسه ، روابط عشقی او. "جان خود را به نفع کودک بدهید" ، "به خاطر کودک همه چیز را از خود دریغ کنید." اگرچه در اصل - برای تعیین کودک به عنوان مرکزی که زندگی من در اطراف آن می چرخد. شما می توانید به عنوان یک شوهر زندگی کنید - آنطور که او می خواهد نگاه کنید ، آنچه را که او می خواهد انجام دهید. می توانید با برنامه های تلویزیونی یا افراد مشهور زندگی کنید - از آنها تقلید کنید ، در مورد آنها فکر کنید ، سعی کنید احساسات آنها را احساس کنید.

شما می توانید مرکز خود را به کار برسانید ، پول ، یک رویای تحقق ناپذیر. اگر احساس می کنید چیزی "آنقدر می خواهم که نمی توانم" ، به احتمال زیاد ، مرکز من در آنجا واقع شده است.

اما اگر در مرکز باشم ، زندگی خود را از طریق خودم می گذرانم. و من به طرز سالمی به کودک علاقه مند هستم و با توجه به نیازهای سنی از او مراقبت می کنم. و با شوهرم من در مورد نحوه زندگی هر یک از ما موافقم ، اما در عین حال فضای مشترک ما ، "ما" ما نیز وجود دارد. من به سادگی رویای خود را تحقق می بخشم - از حالت آرامش ، اعتماد به نفس ، علاقه ، جاذبه. اما جذابیت ، که مرا از پای در نمی آورد ، قدرت را از بین نمی برد ، بلکه به من می دهد.

یکی از معیارهای "من در مرکز هستم یا کجا" پاسخ به س "ال "چه می خواهم؟"

اگر به نظر می رسد "من او / او / آنها را می خواهم …" پس من در مرکز نیستم. "من می خواهم او به من گل بدهد" ، "من می خواهم مادرم از دعوا با من دست بکشد" ، "من می خواهم حقوقم افزایش یابد." مرکز من در همین خود و او ارائه شده است.

اگر من در مرکز هستم ، پاسخ "من می خواهم من …" است. من می خواهم احساس کنم … ، من می خواهم بازی کنم … ، من می خواهم باشم … در عین حال ، در جایی در نزدیکی آن نیز به این س answerال پاسخ داده شده است "چه کاری می توانم بکنم تا من …". و این "می خواهد" و "می تواند" با واقعیت مطابقت دارد. و در عین حال وضعیت من هماهنگ است - وقتی در مورد آنچه می خواهم صحبت می کنم بدن ، احساسات و افکارم پر از انرژی می شود.

به عنوان مثال ، من با مردی زندگی می کنم که به من ضربه می زند. "من می خواهم او مرا کتک نزند" - سوار نمی شود. "من می خواهم با او احساس امنیت کنم / می خواهم با او در امنیت باشم" - این نیز کار نخواهد کرد: به نظر من می رسد ، اما با واقعیت مطابقت ندارد ، غیرممکن است که در کنار یک دوست عزیز احساس امنیت کنم این عزیزم مردی به من حمله می کند "من می خواهم در امنیت باشم. چه کاری می توانم برای این کار انجام دهم؟"

معیار دیگر ، س --ال - "چرا و چرا این کار را می کنم؟ مسئولیت من در این مورد چیست؟"

اگر به منظور او-او-آنها ، پس این دوباره در مورد مرکز نیست."برای اینکه فرزندم خوشحال شود" ، "برای تایید همسرم" ، "برای مادرم سالم باشد" ، "زیرا رئیس از من چنین خواسته بود."

مرد به او پیشنهاد رابطه جنسی می دهد. موافقم. "چرا و برای چه؟" "زیرا من آن را می خواهم. به منظور تفریح. و در عین حال من مسئولیت این رویداد را به عهده می گیرم و می پذیرم." اگر در مرکز نباشم ، چیزی شبیه به این خواهد بود: "من از رد کردن خجالت می کشم ، با او معاشقه می کردم ، او ناراحت می شود" ، "برای انتقام گرفتن از شوهرم که خیانت کرده است" ، "برای طولانی شدن آشنایی ما ، نگه داشتن او "و غیره و غیره

قرار گرفتن در مرکز حرکت به سوی تمامیت است. اما این کمک بزرگی در زندگی پیش از رسیدن به یکپارچگی است. بخشهای مختلف من ممکن است چیزهای متفاوتی بخواهند. اگر من در مرکز خودم هستم ، پس این خواسته ها را می شنوم. سرعتم را کم می کنم ، حتی ظریف تر و عمیق تر گوش می دهم ، آرام و مطمئن هستم. در این آرامش ، من راه حل های متفاوتی را می بینم و بهترین را انتخاب می کنم. از مرکز. اگر من در مرکز نباشم ، این قسمت های مختلف به نوبت یک کار را انجام می دهند ، که بعداً پشیمان می شوم. یا یک قسمت را می شنوم و متوجه می شوم ، اما قسمت دیگر را نمی شنوم ، متوجه نمی شوم ، و سپس روان پریشی ظاهر می شود.

توصیه شده: