وابستگی به هم چه باید کرد؟

فهرست مطالب:

تصویری: وابستگی به هم چه باید کرد؟

تصویری: وابستگی به هم چه باید کرد؟
تصویری: طریقه صحیح بحث که منجر به دعوا و عذاب وجدان و ناراحتی نشود 2024, ممکن است
وابستگی به هم چه باید کرد؟
وابستگی به هم چه باید کرد؟
Anonim

وابستگی به هم چه باید کرد؟

چنین درخواستی در انجمن وجود داشت در مورد اینکه وقتی ترس از دست دادن ، ترس از تنهایی را پوشش می دهد ، چه باید کرد؟ ما در مورد وابستگی وابسته ، روابط وابسته به هم و همه "جذابیت" های مرتبط با این مشکل صحبت می کنیم … کاربران س questionsال کردند: چگونه بر این مشکل غلبه کنیم؟ برای جلوگیری از ترس از ترس از دست دادن عزیز ، دقیقاً چه باید کرد ، ترسی که در سطح بدن به عنوان گوشه گیری تجربه می شود ، وحشت وحشت ، این احساس که اگر هدف عشق را دوباره نبینم یا بمیرم ، یا قسمتی از بدنم خواهد مرد علائم این حالت وحشتناک است: بدن می لرزد ، تنفس دشوار است ، اغلب مراجعان وابسته از سردی در قفسه سینه یا احساس "سنگ سرد" در قلب ، خالی در روح شکایت دارند ، به نظر می رسد خاک در حال ترک است زیر پا است و فرد بدون حمایت می ماند. این حالت به عنوان ترس از مرگ قریب الوقوع تجربه می شود و از این وضعیت فرد آماده انجام هر کاری برای بازگرداندن موضوع عشق با وابستگی شدید است - او التماس می کند که آن را ترک نکند ، خود را تحقیر می کند ، می تواند روی زانو خزیده ، در حالی که دیگران ، از سر غرور ، چنین کارهایی را انجام ندهید ، اما متحمل رنج فقدان ، لرزش ، رنج ، رنج ، بدون تظاهر به اینکه به طرز غیرقابل تحملی دردناک هستند و منتظر بمانید ، صبورانه منتظر تماس او باشید … و در واقع ، آنها می توانند منتظر بمانند سالهاست که تماس می گیرند ، اگرچه آنها از لحاظ ذهنی می فهمند که همه چیز مدتها پیش تمام شده است. برخی دیگر تحقیر را در روابط تحمل می کنند ، عزت خود را از دست می دهند ، در همان زمان مورد دستکاری ، خدمت و نفرت قرار می گیرند ، اما نمی توانند از روابط سمی خارج شوند ، زیرا ترس از دست دادن این روابط - به عنوان منبع تغذیه همزیستی - بسیار وحشتناک تر است تا تحمل روابط مخرب

چند زوج وابسته به هم برای درمان خانواده در آستانه طلاق به من مراجعه کردند. و شما چه فکر میکنید؟ به محض اینکه آنها می گویند: "همین! ما باید طلاق بگیریم! اینطور نمی تواند ادامه پیدا کند!" و با نیروی تازه ای به نظر می رسید که آنها به یکدیگر چسبیده اند و از ترس از دست دادن به یک ارگانیسم واحد به هم چسبیده اند. سپس با این پدیده ترس از دست دادن کار کردم. آنها در مورد روابط وابسته می گویند: "زندگی مشترک غیرممکن است و ترک آن غیرممکن است." بنابراین بسیاری از زوج ها بقیه روزهای خود را در هیاهوی روابط وابسته غرق می کنند. در واقع ، این مانند اعتیاد به مواد مخدر یا الکلیسم است ، فقط به جای یک دارو یا یک بطری - یک شریک. و با ذهن ، شخص متوجه می شود که مشکلی با او وجود دارد ، اما نمی تواند کاری انجام دهد ، در برابر قدرت وحشتناک از دست دادن یکی یا دیگری درمانده می شود.

من زوج هایی را دیدم که در آنها یکی از وابستگان تصمیمی ناخودآگاه برای خروج از رابطه از طریق یک بیماری کشنده جدی گرفت ، زیرا فقط ترک آن ترسناک بود. به نظر می رسد یک گل سرخ باشد

من این موضوع را به خوبی می شناسم و نه تنها از تمرینات روان درمانی خود. من این وضعیت وحشت و ترس از دست دادن را از تجربه شخصی خود می دانم ، زیرا من خودم از خانواده ای وابسته هستم. من راه شفا را طی کردم ، طولانی و دردناک ، اما جلو رفتم ، فهمیدم که اینگونه است که من نمی خواهم تا پایان روزهایم از چیزی که هیچ کس به آن احتیاج ندارد ، رنج ببرم ، رها شوم ، رها شوم ، تجربه کنم این ترس وحشتناک از دست دادن و در این ترس اجازه دادن به خشونت علیه خود و ایجاد خشونت علیه خود ، و در نتیجه ، علیه دیگران. لازم بود به سرعت از یک رابطه به رابطه دیگر برویم و در هیچ موردی نباید بین این رابطه وقفه ای ایجاد شود که در آن می توانم خود ، تنهایی و ترس جهانی خود را بیابم. در حقیقت ، همه با هم بودن ، اگر نه یک نفر ، یکسان بود. اما سرنوشت به ما اجازه نمی دهد از درس آموخته دور شویم و بارها و بارها ضربه ای را به همان گوشه بالا سمت راست وارد می کنیم. من متوجه شدم که من این ضربه را نمی زنم و عمداً پس از یک جدایی وحشتناک وارد مرحله تنهایی شدم تا او را بشناسم ، بر آن مسلط شوم و از ترس دست بردارم ، زندگی مستقل را بیاموزم.متوجه شدم که بدون این تجربه تنهایی ، می توانم به راحتی تحت کنترل این ترس قرار بگیرم ، دستکاری کنم. تصمیم گرفتم دویدن را متوقف کنم و تصمیم گرفتم یک سال تمام تنها زندگی کنم و درد دل را پشت سر بگذارم. برای من مثل این بود که در چشم به مرگ نگاه کنم.

این مقاله بیشتر تلاشی است برای به اشتراک گذاشتن تجربه من در غلبه بر وابستگی به همزبانی. واضح است که ممکن است تمام تجربه من برای شما مناسب نباشد ، زیرا همه ما متفاوت هستیم ، اما اگر بتوانید حداقل چیزی را از این مقاله برای خود بگیرید و این چیزی است که در مسیر بهبود یافتن شما می شود ، من بی نهایت خوشحال خواهم شد شما. اما درباره اینکه چگونه کمی دیرتر گام به گام پیش رفتم.

اجازه دهید بیایید به این مشکل از دیدگاه بیولوژیکی نگاه کنیم برای شروع. همانطور که می دانیم ، در قلمرو حیوانات ، بسیاری از حیوانات بلافاصله پس از تولد از والدین خود جدا می شوند و می توانند بدون آنها زندگی کنند. برای مثال یک کوسه بگیرید. کوسه پس از تولد ، حتی بدون نگاه به چشمان مادرش ، بلافاصله به شنای رایگان خود می پردازد. اما انسان وابسته ترین موجود در بین همه موجودات زنده است. او که متولد می شود ، نمی تواند بدون مادر برای مدت طولانی زنده بماند. تا نوجوانی یا حتی بیشتر ، معتاد است. کودک تازه متولد شده نمی فهمد که اکنون بدن خود را دارد ، او بعداً مرزهای بدن خود را کشف می کند. تا آن زمان ، اعتیاد. کودک هیچ عشق دیگری نمی شناسد ، به جز وابستگی ، او از مرگ می ترسد ، زیرا عشق مادرش را از دست داده است. و نسبت به دستکاری در این ترس از دست دادن بسیار حساس می شود. او اولین ترس از مرگ را هنگامی تجربه می کند که مادرش چند دقیقه در آشپزخانه درنگ کرد و او گرسنه فریاد می کشد. در این لحظات ، وقتی گرسنگی وجود دارد ، اما مادر وجود ندارد ، کودک به عنوان تهدیدی برای مرگ تجربه می کند. گرسنگی برای او مرگ است. این اولین تماس با ترس از دست دادن است. علاوه بر این ، اگر مادر خود از خانواده وابسته به یکدیگر باشد ، با کمک دستکاری ها شروع به کنترل کودک می کند. مامان می داند که او زنده نخواهد ماند ، بدون او نمی تواند کنار بیاید ، و حتی یک سکوت ساده مادر (نادیده گرفتن ، مجازات با سکوت) می تواند سیگنالی برای کودک باشد: من از عشق محروم هستم ، و بدون عشق مادرم نمی توانم زنده ماندن. و سپس کودک همه چیز را برای زنده ماندن انجام می دهد ، او وابسته به هم می شود. و هرچه میزان وابستگی به یکدیگر بیشتر باشد ، خشونت عاطفی و جسمی علیه او از سوی والدینش قوی تر می شود. بنابراین کودک خود را از دست می دهد و گروگان عشق می شود.

بعداً ، شخصی بزرگ می شود و حافظه او به گونه ای تنظیم می شود که فراموش می کند چگونه والدینش او را از دست دادن ترساندند ، چگونه او را سرزنش کردند ، او را متهم کردند ، او را رد کردند ، او را نادیده گرفتند. اما پس از آن ، در یک رابطه بزرگسالانه با یک شریک ، این تجربه ترس از دست دادن مانند یک روح وحشتناک دوباره زنده می شود. به نظر می رسد ما دیگر وابسته به مادر خود نیستیم ، حتی به شهر دیگری می رویم یا به ندرت با او ارتباط برقرار می کنیم ، اما با وابستگی خود به شریک زندگی خود پایبند هستیم و همه چیزهایی که در آن زمان به پایان نرسیده بود اکنون به یک مشکل تمام عیار تبدیل می شود. و هرچه بیشتر بچسبیم ، شریک بیشتر دور می شود. در این حالت از ترس از دست دادن ، تنها بودن ، کنترل کننده ، بی اعتماد ، مضطرب می شویم ، این ترس را از خود ساطع می کنیم و شریک یا عصبانی می شود یا کناره گیری می کند. اینگونه است که ما ضررها را جذب می کنیم - آنچه را که بیشتر از آن می ترسیم ، به طور نامحسوس با اعمال خود ، آن را جذب می کنیم. برای چی؟ برای غلبه بر چیزی که از آن می ترسیم. انرژی زیادی در ضربه وجود دارد و ما خود تا حدی رویدادهای زندگی خود را شکل می دهیم تا بر انرژی ضربه خود تسلط پیدا کنیم.

بنابراین ، شریک شما قبلاً "تبخیر شده است" و شما در خانه نشسته اید و دستان خود را فشار داده یا ظاهر او را در شبکه های اجتماعی زیر نظر دارید و خودتان تحقیق می کنید که چه مشکلی دارید و شما را با چه کسی عوض کرده است. شما احساس پوچی بی انتها ، قیف ، حفره ای را دارید که پس از از دست دادن در درون شما شکل گرفته است. و خوب است اگر فرد فراری را تعقیب نکنید ، اما برای تشخیص مشکل به روانشناس مراجعه کنید. و او ، دلسوز ، به شما می گوید: "مراقب خودت باش ، خودت را دوست داشته باش ، به خودت توجه کن" … شما عصبانی می شوید: "به من بگو چگونه به خود توجه کنم ، خودت را دوست داشته باشی؟ دقیقاً چه کاری باید انجام شود؟ دستورالعمل کجاست؟ در چه کتابهایی نوشته شده است که چگونه می توان از شر این وابستگی وابسته خلاص شد؟ " درمانگر ساکت است! چنین کتابهایی وجود ندارد! چنین دستورالعملی وجود ندارد.شما از درمانگر و این همه روان درمانی عصبانی هستید. اگر در اوایل کودکی تجربه عشق باکیفیت مادرانه را به دست نیاورید ، نمی توانید نحوه دوست داشتن خود را بدانید. شما همچنان به شکستن ادامه می دهید ، وقتی فکر می کنید که به خانه می آیید پاهایتان برداشته می شود ، اما این جا خالی است و روح شما خالی است. و در واقع ، شما می خواهید زوزه بکشید ، و مراقب خودتان نباشید.

چیزی که است (این را اکنون برای درمانگران خواهم نوشت) که همه این مداخلات: "مسئولیت زندگی خود را بر عهده بگیرید" ، "مراقب خودتان باشید" ، "خودتان را دوست داشته باشید" - آنها با چنین مشتری کار نمی کنند ، زیرا آنها به بخش بالغ شخصیت او ، که در لحظه ای به این دلیل خسارت ناشی از آسیب های دوران کودکی "خاموش" می شود. قبل از شما در حال حاضر یک کودک کوچک است که بدون مادر در یک شهر بزرگ گم شده بود و لب هایش می لرزند ، اشک جاری می شود و زانوها از ترس می ترسند که دیگر هرگز مادر (شریک) خود را نبیند. و شما به او می گویید: "خودتان را کنار هم بکشید" ، "مراقب خودتان باشید" ، به دلیل ، منطق ، مسئولیت متوسل شوید … و او ، شاید ، وانمود کند که صدایتان را شنیده است ، به خانه می آید و دوباره وحشت ، وحشت ، وحشت ، لرزش در بدن و احساس پرتگاه در روح.

قبل از اینکه تجربه مشتری خود را در مورد وابستگی به هم توصیف کنم ، کمی می گویم در مورد تجربه درمانی من: اولین کاری که در چنین شرایطی انجام می دهم این است که مراجعه کننده را مکث کنم تا از درد خود فرار نکند ، بلکه صادقانه و جسورانه وارد آن شود. دستم را به او می دهم و می گویم: "من نزدیکم ، من با تو هستم ، تو تنها نیستی (تنها)". اگر می بینم که مراجعه کننده برای احساس محافظت نیاز به تماس جسمانی دارد ، بغل می کنم ، روی زانو می نشینم ، سرم را نوازش می کنم ، اجازه می دهم روی شانه ام گریه کنم … یک مشتری در چنین حالت ترکی قادر به استفاده از درمانگر نیست پشتیبانی که برای مشتری بزرگسال جذاب است. او گریه می کند ، در ناامیدی است ، در غم از دست می دهد ، غصه می خورد و من ، به همراه او ، به او اجازه می دهیم از این ضایعه جان سالم به در ببرد و دریابم که در نهایت او خود نمی میرد ، اما می تواند ، با ترس کنار بیاید از دست دادن ، اما آن را زندگی کرد در اولین مرحله کار ، مشتری توضیح می دهد که ترس از دست دادن را تجربه می کند یا در حال حاضر ترس از تنهایی را در موج تجربه می کند ، آنها روی او می چرخند. ویژگی کار با چنین مشتری این است که هر زمان که از گم شدن و رها شدن می ترسد ، احساس دسترسی (به عنوان هدف مادر) به او بدهید. من به چنین مشتریانی اجازه می دهم ، به عنوان مثال ، هر آنچه را که احساس می کنند در لحظه ای که وحشت فرا می گیرد در احساس من بنویسند. اما من از قبل به آنها هشدار می دهم که ممکن است بلافاصله جواب ندهم ، اما در پایان روز هنوز حداقل یک جمله می نویسم. به عنوان مثال ، من یک "برگه" از یک مشتری در حالت وایبر دریافت می کنم و بعد از کار ، در پاسخ به افشاگری او ، می توانم یک عبارت کوتاه بنویسم: "هر رنجی محدودیت هایی دارد. صبر کن!" به یاد داشته باشید ، مشتری وابسته به خود باید مطمئن شود که شما آنجا هستید و آنها را ترک نمی کنید. البته ، او وسوسه "چسبیدن" به درمانگر را دارد ، اما شما به گرمی ، به آرامی مرزها را حفظ کنید. و در ابتدا 3 بار در هفته با چنین مشتریانی کار می کنم ، سپس پس از مدتی 2 بار در هفته و به آرامی به هفته ای یک بار می روم. به طور کلی ، این یک نوع کار مادر در مورد "تربیت" کودک و گاهی "تحمل و تربیت" است.

علاوه بر این ، وقتی چنین مشتری "بزرگ می شود" ، من همیشه آن احساسات را که بر مشتری وابسته تحت سلطه است ، متمرکز می کنم: علاوه بر ترس شدید از دست دادن گناه ، شرم و عصبانیت. و من درک می کنم که برای چنین مشتری چقدر دشوار است که با آن طرف عصبانی خود به من مراجعه کند ، زیرا فکر می کند اگر ناگهان برای من ناراحت شود ، حمایت من را از دست خواهد داد. بنابراین ، درمان بیشتر من بر اساس آگاهی از این احساسات ، گسترش مرزها ، بیان نیازهایم …

حالا می رسیم به بخش سرگرم کننده. برای مراحلی که باید طی کنم ، غلبه بر حالت های کناره گیری ، وحشت ، وحشت ، بهبودی از وابستگی به هم و ایجاد زندگی جدید در من ، پر از صلح ، آرامش ، اعتماد به جهان و احساس لذت بودن…

1. من خودم را از فرار بازداشتم و تصمیم گرفتم ترس خود را برطرف کنم و یک سال تنها باشم. من عمداً به دنبال ملاقات با کسی نبودم و حتی اجازه ندادم مردان وارد زندگی من شوند.

2من به خودم اجازه دادم که در عمیق ترین افسردگی فرو بروم ، به پایین فرو بروم و از آن جان سالم به در ببرم. درست است ، در آن زمان چندین دوست قابل اعتماد در کنار من بودند که تماس گرفتند ، آمدند ، دستم را گرفتند ، به صدای غرش و درمانگر من گوش دادند ، که هفته ای سه بار به مدت 30 دقیقه با من تلفن کار می کرد. این به من این احساس را داد که او تنها جزیره پایدار در زندگی من بود ، هرچند جزیره ای دور (از کشوری دیگر). در این بین ، من برای او خط خطی نوشتم ، آن زمان گران قیمت ، به تلفن همراهم پیامک می دادم و روزها گریه می کردم. و شام مختصر جواب داد. آرامم کرد.

3. گاهی اوقات ، درد از دست دادن به من کمک می کرد تا در تمریناتی که برای خودم اختراع کرده بودم زنده بمانم: من زوزه گرگ تنهایی را از اینترنت بارگیری کردم و سعی کردم با او زوزه بکشم تا بتوانم از این رنج تنهایی عبور کنم و مرگ روانی سپس یک چیز در مغز تپید: "یک ، یک ، یک …!"

4. پس از چندین ماه افسردگی ، یکی از دوستانم مرا با یک روانپزشک تهدید کرد و کار کرد: من فهمیدم که من نیازی به کف دوم ندارم و کمی حرکت کردم ، به خصوص از آنجا که موج اول درد از دست دادن قبلاً شروع شده بود تسلط یافت راه افتادم متوجه شدم که اکنون در گذشته هستم ، وقفه ای را تجربه می کنم ، سپس در آینده ، که بدون مرد سیاه می دیدم. شروع کردم به جستجو. باید چیزی بین گذشته و آینده وجود داشت. و من دریافتم: من شروع به بافتن مهره ها با دستان خود ، رول کردن پشم و ایجاد گل ، گردنبند ، گوشواره کردم … در این لحظه از بافت ، در اینجا و اکنون ، احساس آرامش شگفت انگیزی را شروع کردم. وقتی من مهره ها را می بافتم ، به هیچ چیز فکر نمی کردم.

5. متوجه شدم: اینجا کلید صلح است: "اینجا و اکنون" و بر آن تمرکز کردم. من به معنای واقعی کلمه به خودم نگاه می کردم: اگر غذا می خوردم ، فقط غذا می خوردم و مشغول رنگ ، طعم ، درجه حرارت و غیره غذایم بودم ، اگر در رختخواب دراز کشیده بودم ، یا به تنفس خود گوش می دادم یا روی آن تمرکز می کردم. احساس لمس پتو روی پوست ، اگر راه می رفتم ، توجهم را به پا معطوف می کردم ، اگر حمام می رفتم ، فقط به تماس آب با پوست فکر می کردم. به هر حال ، در مورد حمام. در مرحله اول ، هنگامی که به تماس با بدن نیاز بود ، اما اینطور نبود ، چند ساعت در حمام دراز کشیدن به من کمک کرد ، مانند رحم در جفت. چندان جدید نیست ، اما کار کرد.

6. با شروع به بیرون رفتن در خیابان ، توجهم را به لمس باد به صورتم ، در زیر نور خورشید ، آهنگهای پرندگان و … شگفت انگیزترین افراد ، لبخند آنها جلب کردم. خوشحالم که با قهوه خوری ناتاشا چت می کنم ، دو عبارت را با سرایدار تبادل می کنم ، متوجه می شوم که رهگذر چگونه لبخند می زند و در پاسخ به لبخند … همه این چیزهای کوچک در آن زمان بسیار مهم بودند..

7. من برای مدت طولانی غذا را در فروشگاه خریدم و خوشمزه ترین و خوشمزه ترین را انتخاب کردم.. بنابراین یاد گرفتم که مادر خودم باشم.

8. مهمترین راز من: من ، البته ، در تمام این مدت شعر می نوشتم ، آنها همچنین به من کمک کردند تا درد را تحمل کنم ، اما در این حالت من نیز شروع به نوشتن کتابی درباره دختری کردم که از او عشق دریافت نکرد مادر در دوران کودکی و او مجبور بود راهی بزرگ برای رهایی از چنگال وابستگی انجام دهد. در واقع ، در طول این 5 سال که در حال نوشتن بودم ، چیزهای زیادی را تجربه کردم و به تدریج شفا یافتم. حالا فهمیدم توجه به خودم ، مراقبت از خودم ، پر کردن خلاء با خودم چگونه است. در زندگی من اکنون ، به جای یک حفره عظیم که دائماً از ترس تنهایی و فقدان در آن سقوط می کردم ، یک فضای شگفت انگیز بزرگ برای خلاقیت من وجود دارد که به مردم و حیوانات بی سرپناه کمک می کند …

توصیه شده: