داستان در مورد یک شاهزاده مدرن و حفظ جاودانه (قسمت Lll)

تصویری: داستان در مورد یک شاهزاده مدرن و حفظ جاودانه (قسمت Lll)

تصویری: داستان در مورد یک شاهزاده مدرن و حفظ جاودانه (قسمت Lll)
تصویری: حکایت ماهیگیر و سه پسرش: داستانهای هزار و یک شب - از شب چهارم تا ششم 2024, ممکن است
داستان در مورد یک شاهزاده مدرن و حفظ جاودانه (قسمت Lll)
داستان در مورد یک شاهزاده مدرن و حفظ جاودانه (قسمت Lll)
Anonim

داستان در مورد یک شاهزاده مدرن و حفظ جاودانه (قسمت lll)

- آیا شما کشچی جاودان هستید؟ شاهزاده خانم با لرزش در صدایش پرسید.

- آیا تو ترسیدی؟ - کشچی با چشمک زدن پرسید.

- نه چندان ترسناک ، اما به طور غیر منتظره من از گنوم فرار کردم ، - دختر کلمات خود را با دقت انتخاب کرد. پس از همه ، معلوم می شود که خود کاشچی او را نجات داده است! اما آیا این نجات است هنوز ناشناخته بود.

- دنبال چه کسی می گشتی؟ - از دهقان جاودان پرسید ، - شاهزاده ای بر اسب سفید؟ چرا من برای شما شاهزاده نیستم؟ یک اسب وجود دارد ، درست است - یک اسب سیاه ، ثروت وجود دارد. زره شوالیه می خواستم؟ آنها در اتاق زیر شیروانی دراز کشیده اند. من نیز ، روزی رویایی بودم که آنها رویای آن را داشتند … -کاشچی تأمل کرد. - و حالا من حتی نمی توانم به صورت انسانی بمیرم. خوب ، این چیزی بود که مرگ را در خارج از شیء اختراع کرد!.. در اردک ، در تخم مرغ ، در انتهای سوزن … زندگی بدون مرگ کاملاً متفاوت است. گاهی اوقات اصلا منطقی نیست … اما از طرف دیگر ، من برای صدمین بار ازدواج می کنم.

شاهزاده پیر حداقل چیزی پیدا کرد که رنگ های مختلف را به زندگی طولانی و بی معنی او می رساند. و کمی خوشحال شد.

- این بار با کی ازدواج می کنی؟ شاهزاده خانم با اشتیاق پرسید. فلسفه زندگی از کاشچی به نوعی علاقه ای به او نداشت.

- و حتی روی تو …

- برای اولین بار منو می بینی؟! - شاهزاده خانم گوش هایش را باور نمی کرد.

- بنابراین شما در قرن بیست و یکم همه چیز را برعکس کردید. افراد با چشمان بسته ازدواج می کنند و ازدواج می کنند!.. و این را یک کرامت می دانند. جهل را می توان همانطور که می خواهید مخفی کرد. اما من ، به عنوان یک ، به خودم اجازه می دهم که نادان باشم. و من از آن خجالت نمی کشم. من بارها ازدواج کرده ام. از همه چیز خسته شده ام … می خواستم به خودم شلیک کنم اما گلوله ها از روی من پرتاب شدند. تصمیم گرفتم خودم را در رودخانه غرق کنم - مثل sh ** ظاهر می شوم اما. و دریا عموماً مانند یک شتر در حال آب ریختن من را بیرون می ریزد. - کشچی دوباره افسرده شد.

- و شما اینجا هستید - تازه! خودش به سمت ما سر زد بنابراین او به سرنوشت خود رسید! - شاهزاده کاشچی با خوش بینی بیشتر به پخش خود ادامه داد. - شستشو کنید ، لباس بپوشید و یک زیبایی باشید.

افکار شاهزاده خانم گیج شده بود. او برای اولین بار در چنین چرخه ای از رویدادها بود و نمی دانست در یک روز یا حتی یک ساعت چه انتظاری می تواند از او داشته باشد …

- این زندگی است - "اینجا و اکنون"! - کشچی با صدای بلند گفت. - مهم نیست چقدر متناقض به نظر برسد. انتظار ملاقات با من را نداشتی؟ اما من نجات دهنده شما هستم! یک شوهر بهتر از هفت کوتوله. یا ایده های دیگری داشتید؟

- من خواب یک پسر جوان را می دیدم ، نه پیرمردی سیصد ساله. اگر جوان بودید … - دختر با حیله گفت.

- خوب ، او صحبت کرد! - کشچی سر ناخن خود را با ناخن صیقلی و مرتب خود خاراند. - بیا دنبال جوانی باشیم! اگر مرگ خارج از وجود من است ، در آنجا جوانی نیز وجود دارد … بیا ، سرعت واگن را کم کنید ، - کشچی به راننده گفت.

می دانید چه کسی ماشین را رانندگی می کرد؟ گربه! یک گربه خاکستری بزرگ. شاهزاده خانم با تعجب لب باز کرد. تا به حال ، او به راننده نگاه نکرده بود.

گربه سرش را برگرداند و سرعتش را کم کرد. - چی می خوای رفیق؟ - او درخواست کرد.

- شما باید دریابید که چگونه می توانم جوان شوم؟ جوانی من کجا از من پنهان شده است؟ من یک روز و یک شب به شما فرصت می دهم تا جستجو کنید!

گربه با عجله در ماشین را باز کرد و با پاهای عقب بیرون رفت. اما خیلی سریع از جا پرید و با یک تیر از جایی فرار کرد.

- چگونه می توانیم بدون راننده برویم؟ - دختر پرسید.

- پس این یک پورشه است! با این پول ، ماشین بدون راننده باید رانندگی کند!.. - کشچی فکر کرد. چنین فکری قبلاً به ذهنش خطور نکرده بود. او فکر کرد: "معنای جدید بدست آوردن معنای جدید در یک زندگی خسته کننده ، یکنواخت ، تغذیه خوب و جاودانه است."

- بیا ، لمس کن ، - انگار به جایی نرسید. ماشین غرید و بلند شد.

- بریم سراغ همسر اولم. به مشاوره نیاز دارم.

- آیا او هنوز زنده است؟ شاهزاده خانم پرسید.

- بیشتر از زنده! -کاشچی سیصد ساله پاسخ داد و به شاهزاده خانم چشمک زد.

- و او کیست؟

- حالا متوجه می شوی! وقت بگذارید ، همه چیز وقت خودش را دارد!

یک ماشین پورشه خودران به سمت کلبه ای قدیمی در حاشیه جنگل حرکت کرد.از آنجا بیرون آمد ، که قبلاً برای شاهزاده خانم آشنا بود ، پیرزنی که بابا یاگا نیز نامیده می شود.

- دوباره تو؟ از پرنسس پرسید.

- من دژاوو دارم! شاهزاده خانم بدون تعجب گفت: اولین ملاقات ما با این کلمات شما آغاز شد.

- همه کثیف ، در برخی از پارچه؟ شما در حرکت باهوش هستید! کجا پیداش کردی؟ - بابا یاگا کاشچیا پرسید.

- من آن را در جاده برداشتم!

- اون اونجا دراز کشیده بود؟

- بله ، دروغ می گفت! - داماد مسن جواب داد.

- زندگی می کرد! امروزه کسانی که خود را زیبا و باهوش می پندارند در جاده سوار شده اند؟ !! - پیرزن افکار خود را به اشتراک گذاشت و گیج شد.

- چرا به من چسبیدی؟ کشچی چند سال است که یکدیگر را ندیده ایم؟ فکر کنم از دست دادی؟ و شما بروید و خودتان را بشویید. و سپس نمی توانید ابروهای معروف خود را ببینید. تونستم دلم براشون تنگ بشه …

- من یک پرونده برای شما دارم! آیا می توانید مرا به کلبه دعوت کنید؟ - کاشچی پرسید.

- من امروز هیچ خوراکی ندارم. و من انتظار هیچ مهمانی را نداشتم ، زن خردمند در حالی که کار را قطع کرد گفت.

- بیایید از اجاق گاز شما بپرسیم که چگونه جوانی ام را برگردانید ، - شاهزاده پیر آرام نمی شد.

- چرا این را می پرسید؟ من در حال حاضر می دانم. بالاخره باید بمیری! سپس باید شما را در خاک دفن کنید. و در این مکان درخت سیب رشد می کند و اولین میوه ها را می دهد. این دختر سیب را می خورد و دوباره شما را به دنیا می آورد. بابا یاگا با لحنی متعادل گفت.

- آیا گزینه ساده تری وجود ندارد؟ - کشچی آرام نمی گرفت.

- گربه شما از درخت بالا رفت تا به دنبال گزینه دیگری باشد. او در نهایت مراقبه کننده است. شاید او پیدا کند … برو! من نمی دانم چگونه سرنوشت شما را به هم نزدیک کرد ، اما شما ارزش یکدیگر را دارید. شما ، کاچچی ، برای همیشه به سر خود نگاه کنید و همیشه خواهید یافت! و تو ، دختر ، خودت نمی دانی که بدنبال چه چیزی هستی ، اما با جهش های زیاد بازنده ای …

- چه چیزی باید از دست بدهم؟ شاهزاده خانم پرسید.

- خودتان به دنبال پاسخ سوالات خود باشید. در حال حاضر ، سالها بزرگ شده ام … وقتی برای اولین بار ملاقات کردیم وقت کافی را به شما اختصاص دادم. به طور عملی یک جلسه روان درمانی انجام شد! اما می بینم که فایده ای ندارد.

پیرزن نفس عمیقی کشید و در هوای نازک ناپدید شد و عطری دلپذیر فرانسوی بر جای گذاشت.

کشچی به نامزدش گفت: "او عاشق فتنه است." - بریم قلعه من. صبح عاقلتر از عصر است.

دختر خسته بحث نکرد و با او موافقت کرد. - از اینجا کجا می توانم بروم؟ او فکر کرد. - و چگونه می توان از این افسانه خارج شد؟

آنها به سمت قلعه خاکستری عظیم با سه برج حرکت کردند. پلهایی بین برجها ساخته شد. و در اطراف قلعه دیوارهای عظیمی وجود داشت.

- دیوار چین است؟ شاهزاده خانم پرسید.

- تقریباً ، - کاشچی پاسخ داد.

- چه کسی را از اینجا مخفی می کنی؟ اگرچه … بسیاری از مردم در حال حاضر چنین نرده هایی را در کشور ما می سازند. همه از چیزی پنهان می شوند. این واقعیت نیست که آنها از چه چیزی می فهمند … - شاهزاده خانم فکر کرد.

- اتاق شما در طبقه سوم خواهد بود. هر آنچه شما نیاز دارید آنجاست. باقی مانده. فردا روز سختی خواهد بود …

- چه متفکر ، - فکر کرد شاهزاده خانم ، از پله ها بالا رفت. - خوب این لازم است! عروس کشچی جاوید باشم! اما ظاهراً شاهزادگان متفاوت هستند. احساس می کنم هنوز ماجراهایی در انتظار من است …

دختر به طبقه سوم رفت و وارد اتاقی بزرگ شد که شمع های زیادی آن را روشن کرده بود. او با صدای بلند گفت: "عاشقانه". اما روحیه او خیلی عاشقانه نبود. من همچنین کلمات بابا یاگا در مورد طلسم را هنگام اولین ملاقات با آنها به خاطر آوردم. - آیا واقعاً نفرین است که همسر کشچی شوید؟! من چنین زیبایی هستم و او! - از چنین افکاری و از خستگی ، او فقط روی تخت افتاد و به خواب رفت …

گربه روز بعد برای شام حاضر شد. در آن زمان ، شاهزاده خانم خود را مرتب کرده بود ، صبحانه را در یک اتاق پذیرایی بزرگ ، جایی که پنج خدمتکار به او خدمت می کردند ، صرف کرد. کشچی آنجا نبود … او برای دیدار با گربه به حیاط قلعه رفت.

- کیتی ، به من فرصت فرار از اینجا را بده. می خواهم به خانه بروم! - شاهزاده خانم التماس کرد. - من تصمیم گرفتم ازدواج کنم. برای من هنوز زود است …

-نمیتونم رهایت کنم شما عروس همسایه من در قلعه ، یعنی کشچی هستید. نترس ، به سرعت از او خسته می شوی. خود او به زودی شما را بیرون می کند.

شاهزاده خانم اصلاً از چنین چشم اندازی خوشحال نبود. و امید او برای کمک گربه از بین رفت.

گربه سعی کرد او را آرام کند: "او به زودی جوان می شود و شما می توانید او را دوست داشته باشید." - با هم سیب های جوان کننده پیدا خواهیم کرد ، او سه چیز می خورد و جوان و شکوفا می شود.

- و اگر بخورم؟ شاهزاده خانم پرسید.

گربه نیمه شوخی ، نیمه جدی پاسخ داد: "تو بچه می شوی." - و شاید شما به شکم مادر خود صعود کنید …

دختر فکر کرد که بازگشت به دوران کودکی بهتر از همسر شدن کششئی است. اما چگونه می توان برای خودتان سیب جوان کننده تهیه کرد؟..

به زودی شاهزاده سیصد ساله ظاهر شد. او انگار از زیر خاک به قلعه رسید. - شاید او زیر زمین زندگی می کند؟ - پرنسس تعجب کرد.

- من اینجام! فریاد زد. -

- منتظر نماندند؟!

- اطلاعات رو گرفتم! - گربه بلافاصله دست به کار شد. - ما باید فوراً به دنبال چیزی باشیم که شما را جوان کند! - او با لحن رضایت بخشی از دریافت کننده اطلاعات منحصر به فرد گفت.

- درخت سیب کنار نهر است. و نهری نزدیک جنگل.

- بلافاصله به جستجو بروید! - کشچی به گربه دستور داد.

- آیا می توانم با گربه به دنبال آن سیب ها باشم؟ شاهزاده خانم پرسید. - احتمالاً می دانم این نهر کجاست.

کشچی تأمل کرد. و سپس گفت: - خوب ، با هم بروید. سیب پیدا کنید و برگردید!

شاهزاده خانم و گربه در جستجوی درخت سیب جادویی بر روی چرخ یک پورشه خودران حرکت کردند.

شاهزاده خانم به محض بیرون آمدن از قلعه به گربه گفت: "به نوعی عجیب است." - آیا او می داند چگونه اعتماد کند؟ به نظرم رسید که فقط ویژگی های منفی در شخصیت منفی وجود دارد …

- می بینی! گربه با خوشحالی فریاد زد: - تو هنوز عاشقش خواهی شد …

- بعید است ، - دختر صحبت گربه را قطع کرد. - گوش کنید ، و من واقعاً می دانم که این جریان کجاست. من ازش آب خوردم و من ، جایی بیرون ، تاج خود را از دست دادم و با شاهزاده خارجی آشنا شدم.

- خوب ، اگر می دانید ، پس راه را به ماشین نشان دهید ، من کمی استراحت می کنم.

و سپس شاهزاده خانم ایده فوق العاده ای به ذهنش رسید … بندرت چنین افکاری از سر او دیدن می کردند.

او با صدای بلندی گفت: "بیا ، ماشین ، بیا به جریان برویم." و پورشه به سمت جاده های جنگلی حرکت کرد.

ناگهان ماشین متوقف شد ، زیرا حتی با دوچرخه نیز نمی شد بیشتر پیش رفت. شاهزاده خانم فکر کرد که جایی در اینجا او تاج خود را از دست داده است و راه خود را بین بوته ها باز کرده است. او تصمیم گرفت گربه را بیدار نکند.

دختر برای مدت طولانی ، در زمینی که نور خورشید ضعیف بود ، به نظر می رسید ، گویی با یک پتو برگ پوشانده شده بود. اما تاج در جایی پیدا نشد.

او به تسویه حساب قبلی رفت ، جایی که یک شاهزاده خوش تیپ برای او ظاهر شد. - من یک درخت سیب پیدا می کنم و به اینجا برمی گردم. اگر شاهزاده نیز این مکان را در جنگل دوست داشته باشد؟.. - شاهزاده خانم با صدای بلند گفت.

مدت زیادی طول نکشید تا یک قطره را جستجو کنید. او تصمیم گرفت کمی آب بنوشد. دختر که خم شد ، دو درخت سیب را در انعکاس دید. اما با نگاهی به اطراف ، در کمال تعجب ، هیچ پوشش گیاهی دیگری در کنار نهر جز علف و گل وجود نداشت.

- چگونه می توانم درخت سیب پیدا کنم؟ او فکر کرد. او دوباره روی رودخانه خم شد و دستش را به سمت درخت سیب دراز کرد ، میوه هایی که از طلا می درخشید. دستش را از آب بیرون کشید و در آن یک سیب کوچک طلاکاری شده پیدا کرد.

- عجایب! - پرنسس با اشتیاق گفت. دوباره خم شد و دستش را به سمت انعکاس درخت سیب دیگر دراز کرد. سیب قرمز در دستم ظاهر شد.

- من تعجب می کنم که کدام یک از شما جوان می شوید؟ دختر با صدای بلند گفت: و تصمیم گرفتم فقط یک قطعه کوچک را در ابتدای سیب طلاکاری شده گاز بزنم.

- نخور! - کسی به او فریاد زد:

قهرمان ما به عقب نگاه کرد. یک غریبه پشت سرش ایستاد. اما صدا و تاج او برای شاهزاده خانم آشنا بود. کنارش گربه ای بود …

(ادامه دارد).

توصیه شده: