داستان درباره شاهزاده مدرن (قسمت دوم)

تصویری: داستان درباره شاهزاده مدرن (قسمت دوم)

تصویری: داستان درباره شاهزاده مدرن (قسمت دوم)
تصویری: The Mermaid and The Prince | داستان های فارسی | Persian Fairy Tales 2024, ممکن است
داستان درباره شاهزاده مدرن (قسمت دوم)
داستان درباره شاهزاده مدرن (قسمت دوم)
Anonim

داستان درباره شاهزاده مدرن (قسمت دوم)

و شاهزاده خانم به جایی رفت که چشم ها به دنبالش بودند. زیر لب زیر لب غر زدن ، از اخلاق و انتقاد بابا یاگا خشمگین شد. او مدت زیادی راه رفت ، بدون اینکه فکر کند کجا می رود. و من گم شدم …

دختر مدت طولانی در جنگل سرگردان بود. او که از سرما و گرسنگی سرد شده بود ، بیرون رفت و همه را زیر نور خورشید غرق کرد. قهرمان ما روی چمن دراز کشید و آرام خوابید. و یک شاهزاده زیبا برای او ظاهر شد ، که او در خواب می دید. و همه چیز با او بود: اسب ، و زره شوالیه ها ، و مرد خوش تیپ او در هر کجا بود!.. اما یک جزئیات شاهزاده خانم را گیج کرد - او به هیچ وجه در جهت او نگاه نمی کرد.

یک جوان بلند قد با موهای تیره و چشمان قهوه ای ، لباس کوتاردی رنگ زمرد ، مزین به سنگهای قیمتی ، که ماهرانه از اسب خود می پرید ، به داخل محوطه بیرون رفت.

- Das ist wunderbar! - او با تحسین فریاد زد و به اطراف خلوت نگاه کرد. شاهزاده خانم ما چیزی نمی فهمید ، او به زبان ها صحبت نمی کرد. اما او تصمیم گرفت کنترل اوضاع را در دست بگیرد.

-شاهزاده ، pri-and-nts! - در این درخواست او تمام قدرت خود را گذاشت ، که هنوز باقی ماند. اما او به طرف او چرخید ، انگار که اصلاً شاهزاده خانم وجود نداشت. اسب سفید مردی را زین کرده بود و شبیه آن بود …

شاهزاده خانم اشک می ریزد و به قدرت های آسمان دعا می کند. - چگونه ، شفاعت کنندگان آسمانی؟ !! چرا من برای شاهزاده نامرئی هستم؟ - اما در پاسخ او چیزی نشنید.

- فرض می کنم ، ناشنوا ، آن بالا؟! یا من اصلا زیبا نیستم؟ اما فقط برای زیبایی بابا؟! - این سوال در سر شاهزاده خانم گیر کرد و او تصمیم گرفت در جنگل به دنبال یک آینه باشد!..

بیایید یک عقب نشینی کوچک انجام دهیم. آیا این یک رویا بود یا همه چیز در واقعیت اتفاق می افتاد؟ ناشناس!.. قهرمان ما رویا و واقعیت را کمی با هم اشتباه می گیرد.

شاهزاده خانم عصبانی و گرسنه به دنبال آینه رفت. کار آسانی نیست … اما ، به طور اتفاقی ، او به نهر برخورد کرد و عجله کرد تا از آن آب بنوشد. وقتی دختر روی آب خم شد ، یک دختر معمولی ناآشنا در بازتاب به او نگاه کرد. چرا معمول است؟ - تو پرسیدی. بنابراین او بدون تاج بود …

و سپس ، سرانجام ، شاهزاده خانم متوجه شد که تاج را در جنگل از دست داده است!.. و او بدون تاج کیست؟ بله ، یک دختر معمولی ، نه بیشتر! مثل بقیه!.. افکار در سرم اشتباه گرفته شد. به نظر می رسید که تاج (فکر) آنها به نحوی مرتب شده است ، هماهنگی آنها را حفظ کرده است. اما اینطور نبود. شاهزاده خانم ، به سادگی ، در چارچوب های خاص و کاملاً راحتی فکر کرد ، بدون اینکه از آنها فراتر رود. نگرانی ها و مشکلات دختران معمولی اصلاً به او مربوط نمی شد …

- ما باید به دنبال راه خانه ، بابا باشیم! - شاهزاده خانم فریاد زد و در نوبت غیر منتظره سرنوشت گریه کرد. و او به دنبال راهی برای زندگی معمول و قبلاً بی دغدغه رفت.

به نظر می رسید جنگل نه انتهایی دارد و نه لبه ای … درختان پشمالو ، که به سمت زمین خم شده اند ، زمزمه کرد:

- فهمیدی؟..

ناگهان ، در پشت تاج درختان بزرگ زمرد ، او خانه ای کوچک با در کوچک دید. دختر با تمام وجود به خانه دوید:

- مردم در آنجا زندگی می کنند ، - او با لبخند فکر کرد ، - آنها به من کمک می کنند تا پدر را پیدا کنم!

اولین چیزی که شاهزاده خانم ما را گیج کرد یک در کوچک بود. برای ورود به خانه ، باید در یک قوس خم شوید. - اشکالی ندارد ، - شاهزاده خانم با صدای بلند فکر کرد ، - بابا مدام زیر خواسته های من خم می شود. پس حتما نوبت من بود نکته اصلی این است که مردم اینجا هستند!..

با ورود به خانه ، شاهزاده خانم به نزدیکترین تخت رسید ، روی آن افتاد و در خواب آرام به خواب رفت … او از گفتگوی مردی بیدار شد. آنها جلوی تخت زانو زدند و به آن نگاه کردند.

- دختر ، چطور شد که به اینجا رسیدی؟ یکی از آنها پرسید - و تو کی خواهی بود؟

- خوب ، اول از همه ، همانطور که قبلاً فهمیدید ، من یک شاهزاده خانم هستم. بنابراین ، همانطور که من فهمیدم ، شما روی زانو افتاده اید و به شخص خانواده سلطنتی احترام می گذارید. و ثانیا ، من گم شدم و به کمک احتیاج دارم! من به کمک نیاز دارم تا به خانه پدر بروم.

در پاسخ ، دختر خنده صداهای مردانه را شنید.

هیچ کس در مقابل شما زانو نمی زند ، افتخار بزرگی نیست که در خانه ما جلوی دختر کوچکی زانو بزنیم. ما آدم های کوچکی هستیم ، گنوم! در پادشاهی خود ، اگر واقعاً شاهزاده خانم هستید ، آیا گنوم ها فقط خدمت می کنند؟ !! و در اینجا ما صاحبان هستیم. و برای ما چه کسی خواهید بود؟ !!

- به چه معنا - شما کی خواهید بود؟ !! من س theال را نمی فهمم ، پرنسس با نگرانی در صدایش زمزمه کرد و از تخت بلند شد.

- و فقط دو گزینه وجود دارد: همسر یا خواهر! - گفت کوتوله ، که کنار ایستاده بود ، ظاهراً مهمترین.

- همسرت چطوره؟ اما شاهزاده ، عروسی چطور؟! گریه کرد شاهزاده خانم

- و ما قوانین دیگری در اینجا داریم. به خانه ما صعود کنید ، بنابراین در حالی که یک انتخاب وجود دارد ، هر چند کوچک ، انتخاب کنید.

شاهزاده خانم فکر کرد: "آن زمانها هستند." - و در مورد افسانه در مورد سفید برفی چطور؟ او از کوتوله ها پرسید.

- و آن افسانه توسط ده نفر ویرایش شد و معلوم شد شیطان می داند چه چیزی. در واقع ، ما همان انتخاب را به او دادیم!..

- خوب ، من قطعاً زن نمی شوم! برای این کار باید عاشق شوید و ازدواج کنید. و خواهرم … شما چه برادرانی هستید؟ و حتی هفت نفر …

- هیچ گزینه دیگری وجود ندارد ، - پرحرف ترین کوتوله گفت ، - انتخاب کنید!..

"خوب ، خوب ، من خواهر خواهم شد" ، شاهزاده خانم با ترس عجله کرد تا حداقل چنین انتخابی داده شود. "مرا نگهدار و به من کمک کن تا راه خانه ام را پیدا کنم.

کوتوله اصلی گفت: "خواهر باید ثابت کند که خواهر ما است." - یعنی اینکه بتوانید شکار کنید ، از خود دفاع کنید. و در صورت لزوم ، مردی ثروتمند را که با جنگل سوار می شود به طرز ماهرانه ای اغوا کنید ، و ما می دانیم بعدا با او چه کنیم …

- بنابراین من به بابا یاگا رفتم ، - شاهزاده خانم فکر کرد. - و اکنون من یک شکارچی ، یک جنگجو و یک دزد هستم!؟ اینجوری بهتر … در شرایط فعلی. اما بهترین راه فرار از اینجاست!..

عصر ، برای اولین بار در زندگی ، مجبور شدم خاک را بعد از کسی پاک کنم ، ظرفها را بشویم و غیره. دختر فکر کرد: "کار بسیار دلپذیری نیست ، بلکه منزجر کننده است." - اما شخصی این کار را دائما یا دوره ای انجام می دهد. و من به این واقعیت عادت کرده ام که قلعه همیشه تمیز است … و این خوک ها (گنوم ها) بسیار شلخته هستند. سفید برفی بیچاره …

شاهزاده خانم برای اولین بار در زندگی خود با شخص دیگری همدردی کرد. قبلاً چنین افکاری به ذهنش خطور نکرده بود. بنابراین تاج ، در واقع ، به درک دیگران کمک نمی کند ، بلکه دخالت می کند …

کوتوله ها به رختخواب رفتند و به شاهزاده خانم ما محلی را روی فرش قدیمی گوشه یکی از اتاقها پیشنهاد کردند.

- احتمالاً پذیرش مهمان برای آنها بسیار مرسوم است ، - دختر فکر کرد. - ما باید مثل سگ روی فرش بخوابیم … شاهزاده خانم با آه عمیق ، با اندوه در روحش به رختخواب رفت …

در اوایل روز ، گنوم سر او را با این جمله بیدار کرد:

- برخیز خواهر ، خورشید از قبل بلند شده است. بریم سرکار!

- برای تجارت ، - جایی در اعماق روح شاهزاده خانم طنین انداز شد. اضطراب سرش را پوشانده بود. - آنها برای سرقت می روند ، اما مرا مانند طعمه می گیرند …

- خود را مرتب کنید و لباسهای تمیزی را که در سینه است بپوشید. در راه راهنمایی دریافت خواهید کرد.

- شاهزاده خانم فکر کرد - اینجا شما بروید. و او به دنبال صندوقچه ای در خانه رفت. با پیدا کردن او در یکی از اتاقهای کوچک ، شروع به بیرون آوردن چیزها از آنجا کرد. آنها تمیز بودند ، اما بوی مرطوب می دادند. دختر یک شلوار ، یک پیراهن و یک کلاه عجیب و غریب پوشید. - نه از دیور یا آرمانی ، اما حداقل اندازه مناسب است.

دختر پرسید: "این لباس ها را از کجا آوردند؟" اما جرات نکرد با صدای بلند بپرسد.

همراه با گنوم ها ، که همچنین توانستند با لباسهای استتار متحول شوند ، به اعماق جنگل رفتند. آنها مدتی در سکوت راه رفتند. سپس گنوم سر گفت:

- ما در بوته ها پنهان می شویم ، و شما در جاده دراز بکشید. نیم ساعت دیگر کالسکه حرکت می کند ، با دیدن شما متوقف می شوند و سپس خروج ما.

- و اگر مربی من را نمی بیند ، پس چه؟ - آخرین چیزی که شاهزاده خانم می خواست این بود که بمیرد.

- از چه قرنی به ما آمدی؟ کوتوله را که همیشه ساکت بود پرسید.

- کالسکه نام معمولی کانورتیبل است که شاهزاده فیلیپ در آن سوار می شود. او ادامه داد.

- من در سال 2019 وارد این جنگل شدم و تصمیم گرفتم که در قرن گذشته بودم ، - شاهزاده خانم بهانه هایی آورد ، گویی. اما در حقیقت ، او رویای یک شاهزاده واقعی را داشت ، و اگر به آن برسد ، در مورد یک کالسکه …

- ملاقات شگفت انگیز با شاهزاده دیگر ، - شاهزاده خانم فکر کرد. - خوب ، خوب ، او خودش خواب شاهزاده را دید. این بدان معناست که شما باید خواسته های خود را به وضوح بیان کنید. و بنابراین من وانمود می کنم که یک چوب درخت در وسط یک جاده جنگلی هستم.

پس از مدتی به محل تعیین شده رسیدند. گنوم سر توضیح داد و حتی نشان داد که چگونه باید در جاده دراز بکشد. و دختر در گرد و غبار جاده فشرده شد.نفس کشیدن در گل و لای سخت بود ، اما وقتی صدای عجیبی را شنید که بلندتر می شد ، نفس نفس زد و نفس خود را حبس کرد.

یک پورشه کاین سیاه رنگ در جاده ای جنگلی حرکت می کرد. با سرعت زیاد ، سرعت خود را کم کرد و دور شاهزاده خانم حلقه زد. شخصی او را گرفت ، او را به داخل کابین خلبان کشاند و ماشین با سرعتی سرسام آور حرکت کرد. شاهزاده خانم با باز کردن چشمانش پرسید:

- و شاهزاده کجاست؟..

مسافری که کنار راننده نشسته بود رو به او کرد و گفت:

- پیر شده!..

کشچی جاودانه به شاهزاده خانم خیره شده بود …

ادامه دارد…

توصیه شده: