بس کن مامان! داستان روان درمانی

تصویری: بس کن مامان! داستان روان درمانی

تصویری: بس کن مامان! داستان روان درمانی
تصویری: 10 نشانه خیانت زنان در زندگی زناشویی از نظر متخصصان روان شناسی - کابل پلس | Kabul Plus 2024, ممکن است
بس کن مامان! داستان روان درمانی
بس کن مامان! داستان روان درمانی
Anonim

من عاشق افسانه های درمانی هستم. من یکی از آنها را به اشتراک می گذارم. شاید برای کسی بسیار مهم باشد.

زنی نزد خدا آمد تا فقط یک سوال بپرسد: - پروردگارا ، چرا من سعی می کنم طبق وجدان زندگی کنم و طبق قوانین ، به کسی توهین نمی کنم ، با همه ملایم و دوست هستم ، زیاد کار می کنم ، اما آنجا هنوز خوشبختی نیست؟

- چرا فکر میکنی؟ - از خداوند پرسید.

- به خاطر مامان است. من مامان خیلی سختی داشتم او هرگز مرا نوازش نکرد ، تحسین نکرد ، تأیید نکرد ، حمایت نکرد ، فقط از من انتقاد ، توهین ، تحقیر و سرزنش کرد. من هرگز نمی توانستم به او اعتماد کنم ، زیرا او مرا مسخره می کرد و اسرار دوران کودکی ام را به همه می گفت و حتی با اظهارنظرهای کنایه آمیز خود. او مرا آورد و من را به یک چارچوب سخت کشاند ، حتی نفس کشیدن برایم سخت بود. او آزادی مرا محدود کرد و به من آزادی نداد. او قوانین خاص خود را به من تحمیل کرد و چیزهای زیادی را ممنوع کرد. حتی گریه من ممنوع بود!

- آیا سعی کرده اید در مورد همه اینها کاری انجام دهید؟ خداوند با کنجکاوی پرسید.

او با ناراحتی پاسخ داد: "من تلاش کردم ، بسیار تلاش کردم ، اما اکنون فکر می کنم همه چیز بیهوده بود." - تمام مدت سعی می کردم به مادرم ثابت کنم که می توانم کارهای زیادی انجام دهم. من خوب درس خواندم ، نه از ترس ، بلکه از روی وجدان ، به مردم کمک کردم ، تمام تلاش خود را کردم تا دختر خوبی باشم تا مادرم قدر من را بداند و بگوید: "خوب ، حالا تو عالی هستی ، من به آن افتخار می کنم شما."

- آیا به هدفتان رسیده اید؟

- نه سالها می گذرد ، اما هیچ چیز تغییر نکرده است. او هنوز از من ناراضی است و مدام سعی می کند مرا قلاب کند ، تحقیرم کند ، ناراحتم کند. او هنوز همان است و حرفها و رفتارهای او به همان اندازه به من آسیب می رساند.

خداوند توضیح داد: "این بدان معناست که شما همه یکسان هستید." - آنچه بود ، این است. شما قربانی هستید. و اگر قربانی وجود داشته باشد ، ظالم باید ظاهر شود. برای شما ، مادر شما موافقت کرد که این نقش را ایفا کند.

- اما من دیگر بچه نیستم! من بزرگ شدم! - زن اعتراض کرد ، که زخمی به نظر می رسید. - چرا تعداد بیشتری از ستمگران در زندگی من وجود داشته است؟ من تحت فشار همه و همه هستم: مادر ، رئیس ، حتی همکاران!

- چون هنوز مسئولیت خود را بر عهده نمی گیرید ، بدنبال مقصر می گردید و از اینکه من و مادرتان شما را ضعیف کرده ایم آزرده می شوید. خوب ، ما ناراحت نیستیم - قوی شوید!

- من متفاوت هستم ، سالها زندگی کرده ام ، تغییر کرده ام ، به موفقیت خاصی رسیده ام!

- چیزی تغییر نکرده! و همه دستاوردهای شما ارزش خود را از دست می دهند ، زیرا از انگیزه های خالص ساخته نشده اند.

- و از کدام یک؟ - او آزرده و حیرت زده شد.

- به دلایل غرور. مامان شما را تحقیر کرد - می خواستید از او بالاتر بروید. مامان از تو انتقاد کرد - می خواستی به او ثابت کنی که اینطور نیستی. شما احساس خوشبختی نمی کنید زیرا هدف نهایی شما عمداً دست نیافتنی بود. شما نمی خواستید خودتان را تغییر دهید ، می خواستید مادرتان تغییر کند.

زن پس از اندیشیدن گفت: "بله ، شاید شما درست می گویید." - احتمالاً همینطور است. اما من هنوز نمی فهمم: چرا او این کار را با من کرد؟ برای چی؟ من چیکار کردم؟

- هیچ چیزی. واقعیت این است که شما هیچ کاری نکرده اید. شاید او انتظار خاصی از شما داشت؟

- چی؟

- و اجازه دهید از روح او بخواهیم - خداوند پیشنهاد کرد و انگشتانش را محکم بست. بلافاصله ، تصویر مادر در همان نزدیکی ظاهر شد - تقریباً مانند یک تصویر زنده ، فقط شفاف. خداوند با او صحبت کرد:

- سلام جان. دخترت اومد پیشم او می پرسد: چرا او را دقیقاً همانطور که این کار را کرده اید بزرگ کرده اید؟ چی میخواستی بهش بدی؟

"من می خواستم به او قدرت بدهم. او بسیار ضعیف ، بسیار سازگار و کاملاً ناتوان از خود ایستاد. در رابطه با من ، او باید یاد می گرفت که از مرزهای فضای شخصی خود محافظت کند. او مجبور بود خودش را سخت کند و به خودش اجازه دهد در مواقع ضروری سختگیری کند ، "نه" گفتن را بیاموزد و مستقیماً علایق خود را اعلام کند. من هنوز نتیجه را نمی بینم ، اما دوباره و دوباره تلاش می کنم. این همان چیزی است که من باید و می خواهم به دخترم بدهم تا او وارث دخترش شود و او نیز به ارث برسد. باشد که دیگر هیچ قربانی در خانواده ما وجود نداشته باشد.

- نمی ترسی که او از تو متنفر باشد؟

- من سعی می کنم به این هدف برسم. زیرا با اجازه دادن به خود برای نفرت ، او عشق را یاد می گیرد. در این میان ، او فقط می داند که چگونه برای خود و دیگران ، به همان اندازه ضعیف ، متاسف باشد و این تمام نیروی زندگی او را می گیرد. او حتی به خود اجازه نمی دهد با جمع آوری اشکهای ناگفته خود شکایت کند و از این به بعد بیشتر و بیشتر ضعیف می شود. چه چیزی می تواند به فرزندانش به ارث برساند؟

- چه انتظاری از او دارید؟

"من منتظر هستم تا او در پاسخ به حملات من قاطعانه بگوید:" مامان ، بس کن! " وقتی او بالغ می شود. وقتی ستمگران او را ترک می کنند ، زیرا به مرزهای او احترام می گذارند. وقتی دیگر نیازی به نامادری اش ندارد. کی می توانم بالاخره استراحت کنم و مادر شوم. فقط یک مادر …

افسانه های الفیکی ، ایرینا سمینا

توصیه شده: