دو سوراخ کلید

تصویری: دو سوراخ کلید

تصویری: دو سوراخ کلید
تصویری: داستان ترسناکِ این قسمت  : سوراخ کلید 2024, ممکن است
دو سوراخ کلید
دو سوراخ کلید
Anonim

- چیزی برای او اتفاق می افتد … مشخصاً چیزی در مورد او درست نیست ، - آنیا برای چندمین بار با ناراحتی تکرار کرد.

درباره شوهرش بود. آنیا همیشه در مورد شورا خود با لطافت و گرمی صحبت می کرد - و با تأکید بر آخرین هجا. این روزها یک زن و شوهر کمیاب - آنها در یک کلاس درس می خواندند ، طعم کتلت های مدرسه و پیاده روی های تابستانی را به خوبی به خاطر می آوردند ، به موسیقی یکسانی گوش می دادند و حتی در برخی مواقع مدل موی یکسانی نیز می پوشیدند. والدین آنها در جلسات والدین و معلمان کنار هم می نشستند. خانه هایشان در همان خیابان بود. وقتی آنیا گذشته را به خاطر آورد ، این احساس وجود داشت که من نقش نگهبان و شاهد زمان را به عهده دارم - زمان گذشته ، که الگوهای خود را می بافت و ساعتی ، روزانه ، سالانه آنیا و شورا را با نخ های نامرئی می بست.

اما در چند ماه گذشته ، ارتباط شروع به نازک شدن کرده است. وقتی آنیا در این مورد صحبت کرد ، از نظر جسمی احساس مالیخولیا کردم. دقیقاً اشتیاق. سینه ام سفت شده بود. من شروع به تنفس متفاوت کردم: کم عمق و نادر. من احساس گناه کردم زیرا او به من نگاه می کرد - و انگار نمی توانستم چیزی به او بدهم یا با چیزی ملموس به او کمک کنم. من با تصاویر ، احساسات - و خاطرات کار کردم. گویی از حوضچه حافظه هری پاتر ، هر یک از جلسات ما چندین خاطره را روشن کرد - ملایم ، لرزان ، بوی معصومیت نوجوانان ، بی پروایی پرشور جوانانه ، جنون دانشجویی. گوش دادن به آن جالب بود-و در کل جلسه 2-3 سوال پرسیدم و 2-3 تفسیر کردم. با این حال ، من همچنان فاجعه قریب الوقوع را احساس می کردم. درک واکنش های متقابل انتقال خودم برایم دشوار بود: آیا من هستم که با آنیا "طنین انداز" می شوم ، یا شورا از این طریق احساس غم و ناامیدی می کند؟ چندین بار سعی کردم واکنش هایم را به عنوان مداخله ای مانند "به نظر می رسد برای دوران جوانی و بی دغدغه خود ناراحت هستید" یا مستقیم تر "آیا ممکن است در حال حاضر دچار مالیخولیای غیرقابل توصیفی شده اید …" - اما آنیا مکث کرد و به صحبت ادامه داد …

در پایان ، من با نقش خود به عنوان "شاهد گذشته شاد" کنار آمدم. آنیا به طور قاطع نمی خواست از شوهرش بپرسد چه چیزی تغییر کرده است و چرا شکافی در روابط آنها ظاهر شده است. سرد کردن استودا

من اطلاعاتی را به ژنوگرام اضافه کردم ، گاهی اوقات چیزی را تصحیح می کردم. و او از یک سوال ساده خودداری کرد: "آیا فکر نمی کنید او معشوقه دارد؟" من فهمیدم که چنین سالی می تواند تمام آن نور را که در پشت آن چیزی وجود داشت ، از بین ببرد. چیزی عجیب ، غیرقابل توضیح ، ترسناک.

او شروع به معطل شدن در محل کار کرد …

او شروع به شرکت در همه رویدادهای شرکتی کرد که قبلاً به عنوان رهبر کره از مذاکره با ترامپ فرار کرده بود …

او شروع به یخ زدن در رایانه کرد ، گویی تصمیم گرفت بازی خود را ایجاد کند و خستگی ناپذیر روی آن کار می کند …

او گاهی با لحنی سرد و جداگانه شروع به صحبت می کرد …

او عصرها تنها راه می رفت …

او از شنیدن درخواست های آنیا و بچه ها منصرف شد …

او شروع به فراموش کردن وظایف معمول خود کرد - در مورد کاری که سالها با لذت انجام می داد …

راه رفتن سگ را متوقف کرد …

و همه چیزهایی که ساخت آن بسیار طول کشید - یک آپارتمان دنج ، پیام های خنده دار به یکدیگر در تخته سیاه ، پیاده روی با کودکان ، سفر به والدین آنها ، پیامک های خنده دار - همه چیز ناگهان ناپدید شد.

و به نظر می رسید آنیا تنها مانده است.

کودکان - آب و هوای پر سر و صدا 16 و 15 ساله - زندگی خود را داشتند.

کار - و او و شوهرش تحصیلات یکسانی داشتند - لذت بخش بود.

پول زیادی وجود داشت.

چهره و شکل 39 سالگی به طور مبهم به عنوان "دختری در سن 30 سالگی" تعریف شده بود - خدا و والدین تمام تلاش خود را کردند و تمرین کراس فیت کار خود را انجام داد.

دوست دختران - بله روابط نزدیک ، بله

و فقط یک مکان قابل درک نبود.

شورا

قبل از آمدن به من ، آنیا مجموعه ای از عوامل غیرفعال کننده قدرت شیطانی را که برای هر دختری از اوروپینسک شناخته شده بود ، پشت سر گذاشت.

او 3 کیلو وزن کم کرد - هرچند که آنها را از کجا انداخت؟ من ندیدم چگونه بود ، اما زنان ، حتی قبل از مرگ بر اثر بی اشتهایی ، ادعا می کنند که چاق هستند.

کمد لباسمو عوض کردم

موهامو عوض کردم

در طول یک سفر کاری یک هفته ای ، شوهرم خانه را مرتب کرد - همه شاخه های لانه در جای خود هستند ، جوجه ها مرتب هستند و با نمرات خوب والدین را خوشحال می کنند.

او برای اولین بار موی سگ را کوتاه کرد - او یک Samoyed Laika فوق العاده را به چیزی شبیه پودل تبدیل کرد ، مانند "از گرما" ، اما در واقعیت ، البته ، از اضطراب. من عکس را در اولین جلسه نشان دادم - به دلایلی برای Samoyed متاسف شدم.

من کتاب تازه چاپ شده "بازتولید در اسارت" را مطالعه کردم - کمی جدید در مورد رابطه جنسی و روابط یک زوج متاهل. اگرچه عنوان امیدوار کننده بود ، اما در صفحه 5 به خواب رفتم و آنیا تا انتها پیش رفت و ایده های مفیدی ارائه کرد.

اما هیچ یک از مجموعه های بالا کمک نکرد - و سپس آنیا به من آمد. و او به طور منظم ، 2 بار در هفته ، آلبوم قدیمی را ورق می زد و با دقت در مورد هر "عکس فوری" از عشق آنها که در حافظه من ثبت شده بود ، صحبت می کرد.

اما ظاهراً فقط بدتر شده است.

تمام تلاشهای ترسناک من برای دعوت از آنا برای صحبت و شفاف سازی رابطه با شوهرش در چشم او وحشتناک بود و - پس از مکث طولانی - در توضیح اینکه چرا او نمی خواهد در مورد آن بداند.

زیرا ممکن است چیزی بیاموزد که زندگی او را برای همیشه تغییر دهد.

زیرا او می ترسد که بسیار آسیب ببیند.

زیرا او نمی خواهد چیزی را تغییر دهد.

چون شرم آور است … ترسناک … بچه ها … دوستان …

این مورد 4 ماه پیش ادامه داشته است - 2 "قبل از من" و 2 "با من".

تعطیلات تابستانی نزدیک بود. و من و آنیا تقریباً یک ماه خداحافظی کردیم - او کمی زودتر با همسر و فرزندانش به تعطیلات رفت و به جزایر شگفت انگیز با خورشید و اقیانوس رفت ، من - کمی بعد در یک دوره فشرده با آب و هوای مرموز بلاروس و پشه ها بدون GMOs اما با توافق - اگر چیزی (او آن را با صدای خود برجسته کرد) - اگر اتفاقی بیفتد ، او با من در Viber یا Scap تماس می گیرد و ما می توانیم کار کنیم.

من می خواستم حداقل یک هفته به بیکاری بپردازم و مقاله ای اساسی با واریانس ، همبستگی و منحنی های ترسناک بنویسم - اما همه مشتریان با این موضوع موافق نبودند. بنابراین ، به شیوه تک تیرانداز ، با "تخلیه" همه برای یک روز ، تقریباً شروع به آشفتگی کردم و از نظر روحی برای همه کسانی که به تعطیلات رفته بودند آرزوی استراحت خوب کردم - ناگهان یک فرد غریبه تماس گرفت و خواست تا من را ببیند.

من ، در انتظار چیزهای دلپذیر ، با اغوا کننده ترین و ملایم ترین لحن ، تلفن های همکاران غیرقابل غرق شدن را به او دادم که حتی در تابستان ، "قایقرانی نمی کنند" و همچنان همه کشتی ها را آماده ورود به بندر خود دریافت می کنند. اما او با استفاده از همه فصاحت ، استدلال ها ، اعتقادات ، درخواست ها و دستکاری ها ، فقط 2 ساعت از وقت من را به او اختصاص داد. دو جلسه - و اگر من از همکاری بیشتر با او امتناع کنم ، او همه چیز را درک خواهد کرد. و نزد همکارانش خواهد رفت. و هر کجا که می روی. اما او نیاز دارد. فوری امروز. در اسرع وقت. و شاید فقط یکبار

هر روانشناس می تواند شعری در مورد کسانی که "نیاز فوری" دارند بنویسد. معمولاً اینها افرادی هستند که فقط پس از دریافت ارقام مورد نظر شماره تلفن شفا دهنده ، شفا می یابند. برخی ، به ویژه افراد سرسخت ، تماس می گیرند. و فقط 1 به آنجا می رسد. و در یک ساعت قرار ملاقات گذاشتم - به هر صورت یا نه.

او به آنجا رسید.

- من یانا هستم ، او به سادگی گفت. و او به طور کلی داستان ساده ای را برایش تعریف کرد. جوان - 27 ساله. برای یک شرکت بزرگ کار می کند. آپارتمان ، ماشین ، پول … نه بچه ، نه حیوان - هیچکس ، هیچ وقت. من همیشه فقط با کار زندگی کرده ام. اما نیم سال پیش من با همکاران یک شرکت همسایه به یک سفر کاری رفتم - و "برکت" وجود داشت (بعداً به یاد آوردم - این از کاریکاتوری در مورد دراکولا و دخترش است). "Bzdyn" - یا جرقه ای که از بین رفت - در ابتدا افلاطونی بود. مکاتبات در شبکه ها تبادل میم ها و مطالب جالب. سپس - قهوه. سپس - ناهار. و سپس یک رویداد بزرگ رخ داد. نزدیک شدند.

- نزدیک؟ - از یانا پرسیدم.

او پاسخ داد: "بله ،" کمی خجالت زده است. - مثل زن و شوهر.

[خدای من ، این کافی نبود ، معلم بدبین "سکسولوژی و سکسوپاتولوژی" در درون من فکر کرد … رابطه بزرگ ….]

-Iiii؟ - من سوال مورد علاقه ام را پرسیدم.

-و … و … و بعد از آن به او گفتم که من او را دوست دارم … و او - که او مرا دوست دارد …

با فشردن این کلمات ، یانا شروع به گریه کرد.آرام ، بی صدا ، هق هق ، گویی بسیار خجالت زده و در عین حال عذرخواهی می کنم … و از اشکهای او ناگهان با چنین سوداگری ، چنین تنهایی پوشانده شدم …

چند دقیقه منتظر ماندم تا زمانی که یانا سخت تر گریه می کرد ، گاهی ضعیف تر ، و وقتی به من نگاه می کرد ، آرام و بسیار ملایم می پرسیدم:

-پس چی؟

اگرچه با تلفظ این کلمات ، جواب را قبلاً می دانستم …

یانا در پاسخ به افکار من گفت: "او ازدواج کرده است." و او با همسرش خوب است. اما او را دوست ندارد.

در آن لحظه با علاقه به یانا نگاه کردم.

چون چیزی نگفتم و نپرسیدم ، یانا ادامه داد:

-او و همسرش مدت زیادی با هم بوده اند. از زمان مدرسه. آنها دو فرزند ، دو پسر دارند …

[… نمی تواند میزبان باشد ، اگر این کار را با من نکنید لطفا 2 میلیون نفر و چند صد روانشناس در مینسک وجود دارد …

و دوباره ، همزمان با وحشتی که بر من غلبه کرد ، او پسران خود را نامید - حتی برای عرض جغرافیایی ما با تیخون ، فریدریش ، اولامپی ، الیشا … این تصادفی بود با یک شانس در یک میلیون - یا اگر شما همه ساکنان مینسک را حساب می کنید - یکی در دو میلیون نفر - اما او روبرو نشسته بود ، مدت ها پیش معشوقه شورا را پیش بینی می کردم ، که آنیا نمی خواست از او مطلع باشد ، زیرا اگر فکر نمی کنید ، بدی اتفاق نمی افتد ، اما من فکر کردم - در اینجا او با من تحقق یافت …

افکارم را کنار گذاشتم و با تب و تاب بقایای یک فکر منطقی را متوقف کردم "روند را متوقف کنید - این یک رابطه دوگانه است" و برای من غیرمنطقی ، اما تنها ممکن است - "او بد است ، و شما دختر را بیرون نمی اندازید خیابان در حال حاضر " - و به گوش دادن ادامه داد.

او فقط برای گفتن داستانش به من مراجعه کرد. اعتراف كردن. فهمیدن. عزاداری کردن

از آنجا که در همان لحظه بود که او با من ، همسر معشوقش تماس گرفت - او را علیکس نامید ، با "و" در وسط ، با تلفظ دقیق همه بوکوف ها … در آن زمان بود که همسر متوجه شد در مورد همه چیز. آلیکس به او گفت که او دیگری را دوست دارد - او ، یانا و همسرش - که در تمام این مدت می دانستند - نمی دانستند - نمی خواهند بدانند - او یانا را در FB با سرعت یک کلاهک هسته ای بدون رهگیری کشف کرد و تماس گرفت. او از برخی جزایر بسیار دور و دور

یانا برای همه چیز آماده بود - برای طعنه ، تجاوز ، سرزنش ، اتهامات - به طور کلی ، برای یک سونامی وحشتناک که وقتی همسرش از همه چیز مطلع می شود ، بر سر او می افتد. او به پاسخ های متفاوتی فکر کرد - از جمله "چرا او را نگه نداشتی؟" تا رقت انگیز "او فقط من را دوست دارد ، و با تو فقط به خاطر بچه ها" - اما او برای آنچه اتفاق افتاده بود آمادگی نداشت. او تلفن را برداشت ، گفت "من به شما گوش می دهم" و در پاسخ شنید "این آنیا ، همسر اسکندر است." احساس تکان خوردن - افزایش آدرنالین؟ افزایش فشار؟ - یانا هوا را در ریه های خود گرفت - و یخ زد. چون آنیا از آن طرف لوله شروع به گریه کرد. گریه بسیار رقت انگیز است ، آنقدر کودکانه است ، آنقدر پوچ است ، با صدای بلند که یانا چاره ای نداشت جز گوش دادن به این گریه بی وقفه ، که برای قیمت رومینگ اپراتور بلاروس بسیار گران است … یک دقیقه ، سه ، پنج … یانا بلندگو را روشن کرد ، نمی دانست چه کار کند: تلفن را قطع کنید ، چیزی بگویید ، دوباره بپرسید … اما آن لحظاتی بود که هیچ کس در جهان وجود نداشت - فقط یک زن ، معشوقه و یک نقطه کوچک - نه شورا و نه آلیکس ، بلکه اسکندر ، از همه بیگانه - کسی که در حال حاضر تنها زن را به درد آورده بود و ناگزیر ضربه دوم را زد.

این گریه همه چیز را تغییر داد. یانا نوعی حالت تغییر یافته را تجربه کرد - تکه های افکار و عکس های عجیب سیاه و سفید. در اینجا مادر او را در مهد کودک رها می کند - و یانا تحت وحشت سنگین و تاریک قرار می گیرد. یک دختر دو ساله التماس می کند ، فریاد می زند ، "بابا ، خاموش نباش" و با چنگ زدن به زانوها فریاد می زند-اما مادر می رود. بنابراین پدر در آشپزخانه بر سر مادر فریاد می زند و سپس وسایلش را بر می دارد ، مادر گریان و یانا که صدای او را بلند می کند دور می اندازد - و می رود. در اینجا اولین دوست پسر او است ، که او را دیوانه وار دوست داشت ، نامه هایی را روی کاغذ نوشت و آنها را از طریق نامه ارسال کرد ، و چهار سال با او ملاقات کرد ، می نویسد - شخصاً صحبت نمی کند ، اما فقط SMS می نویسد: "متأسفم ، تو برای من خیلی خوب هستی. " - و به سمت همکلاسی اش می رود … همه درد های گریان و ناگوار یانا ، همه خیانت ها ، تمام تنهایی ، همه چیز - ناگهان او را با آنیا متحد می کند ، و او متوجه می شود که آنها نه رقبا و نه دشمنان. آنها خواهر هستند ، دوستان در بدبختی ، و این اتفاق افتاد که آنیا یک بار ، و یانا بعداً عاشق اسکندر شدند ، و او - خوب ، چه بر او ، او نیز در زندگی خود به اندازه کافی درد و خیانت داشت …

و هنگامی که آنیا بالاخره توانست صحبت کند - با صدای شکسته ، با درد ، با درد ، اما هنوز خسته - فقط پرسید: "لطفا خانواده ام را نابود نکنید … لطفا … من او را خیلی دوست دارم … التماس میکنم …"

اگر او فریاد می زد ، یانا نام می برد ، آرزوی مرگ و تغییرات دیگر را داشت ، می توانست قوی بماند و از عشق و حق خود نسبت به این مرد دفاع کند ، زیرا مرد حیوان نیست ، هیچ کس مارک او را نمی زند ، و او آزاد است و می تواند او را انتخاب کرد ، و او را انتخاب کرد ، یانا - اما اشکهایش همه چیز را نابود کرد. او ، یانا ، نمی توانست. خیر او به یاد می آورد که چند بار صدمه دیده است ، و در حالی که آنیا یک زن دوردست ، تجاری ، سرد ، زیبا و موفق بود - می توانست با آرامش این خوشبختی را بگیرد یا بدزدد - در کنار آلیکس ، رویای ازدواج ، خانواده و فرزندان ، یک خانه کوچک باشد. در دریاچه های براسلاو ، جایی که می توانستند بروند و از همه پنهان شوند ، در مورد صبحانه با هم ، در مورد برنامه های تلویزیونی که تماشای آنها در هوای بارانی بسیار راحت است ، در مورد چیزهای کوچک و چیزهای مهم … اما آنیا شبیه او شد - زنده ، رنج می برد ، ملموس - گویی در آینه نگاه کرده است. و یانا فقط یک کلمه گفت: "خوب". و تلفن را قطع کرد.

و اومد سمتم …

در آن لحظه من نیز به واقعیت بازگشتم. چون در این نیم ساعت اتفاقات زیادی افتاده است ، اما من فقط گفتم:

- متاسفم … و او افزود: "متأسفانه ، من نمی توانم با شما کار کنم ، زیرا من نیز درگیر این داستان هستم."

- من می دانم ، - یانا پاسخ داد.

یانا با دیدن گیجی صادقانه روی صورتم لبخند غم انگیزی زد و گفت:

-وقتی آلیکس همه چیز را به همسرش گفت ، او با من تماس گرفت و من تقریباً بلافاصله - شما. و وقتی ما قبلاً توافق کرده بودیم ، آلیکس با من تماس گرفت. گفتم پاره شده ام ، نمی توانم اینقدر به همسرش صدمه بزنم و به روانشناس می روم. او پرسید: نام خانوادگی شما را به چه کسی دادم و او با وحشت گفت که شما درمانگر همسر او هستید.

- پس چرا تماس نگرفتی و از ملاقات با من امتناع کردی؟

-من تصمیم گرفتم که این سرنوشت است. به هر حال ، ما همه ریاضیدان هستیم - من ، آلیکس و آنیا … احتمال اینکه شما را صدا بزنیم چقدر بود؟ بنابراین ، این فقط یک تصادف نیست. هنگام رانندگی به سمت شما ، متوجه شدم: من به شما احتیاج دارم تا به آنیا منتقل کنم: من از زندگی آنها ناپدید می شوم. من خودم چنین تصمیمی گرفتم ، اگرچه اکنون فقط افتضاح هستم … اما درست خواهد شد …

ساعت اول ما رو به اتمام بود و من توانستم با آرامش با یانا صحبت کنم که باید متوقف شویم و او را دعوت کنم تا با یک همکار مورد اعتماد تماس بگیرد. من نمی خواستم او را رها کنم ، او را ترک کنم - اما فهمیدم که مثلث بسته شده است ، این یک تکرار یک وضعیت واقعی زندگی است. و در آنجا اسکندر بین آنیا ، که زودتر آمد ، و یانا ، که در زندگی بسیار دیرتر ظاهر شد ، انتخاب کرد - و در نتیجه ، به نظر می رسد ، با همسرش باقی می ماند. و در اینجا من - انتخاب بدون انتخاب - همچنان درمانگر آنی هستم و نمی توانم یانا را به درمان ببرم … و دوباره احساس غم و اندوهی غیرقابل توضیح کردم ، مانند باران طولانی پاییز. من از کمک به شخصی خودداری نکردم - و در عین حال امتناع کردم. اما درست بود …

- درست می شود ، - یانا همزمان با افکار من گفت.

چند دقیقه بعد شماره تلفن همکار ضبط شد ، من با یانا با او تماس گرفتم و به او هشدار دادم ، جلسه ما به پایان رسید. و در حال حاضر کفش های خود را پوشید و تقریباً در را ترک کرد ، یانا با دقت و آرام به من نگاه کرد و گفت:

- فقط بهش بگو - منظورم این نبود. و من او را بسیار ، بسیار ، بسیار درک می کنم. و بیشتر … به او اطلاع دهید … من بد نیستم … من نمی دانستم که او ازدواج کرده است. بنابراین ، همه چیز اتفاق افتاد. اما من کسی را سرزنش نمی کنم …

برگشت و به سمت خروجی رفت و من دیدم که دارد اشک هایش را پاک می کند.

و وقتی به دفتر برگشتم ، دیدم که 15 تماس بی پاسخ از آنیا در وایبر دارم. من به او نامه نوشتم ، او با من تماس گرفت. من دوباره به داستان گوش دادم ، و سپس گفتم که یانا به من آمد و دیگر خانواده اش را اذیت نمی کند.

ما مدتی با اسکایپ کار کردیم و سپس دوباره توانستیم یکدیگر را "زنده" ببینیم. آنیا با جدیت از ذکر یانا اجتناب کرد: "او" ، "این مورد" ، "این شرایط". به نظر می رسد دفاع او م workingثر بود ، او فعالانه روی ضربه کار می کرد.با شورا ، همه چیز آسان نبود - مدتی او عجله کرد ، گفت که یانا را دوست دارد و می خواهد به او برود ، اما پس از بازگشت به مینسک ، به نوعی آرام شد ، پژمرده شد ، به پزشک رفت ، داروهای ضد افسردگی نوشید و اکنون است به آرامی "بازگشت"

شروع کردم به راه رفتن سگ …

مثل قبل با پسرانش بحث می کند و آنها را اذیت می کند …

من با آنیا به داچا سفر کردم …

گاهی او را در آغوش می گیرد …

آنها سرانجام رابطه جنسی داشتند - نه مثل قبل ، اما برخی بسیار لطیف …

اما به نظر می رسد که او هنوز عاشق دیگری است ، اگرچه او بسیار تلاش می کند تا او را فراموش کند …

شش ماه دیگر گذشت. آنیا آرام شد ، دوباره شروع به کار سخت کرد ، اما همچنان به کنترل همسر خود ادامه می دهد و او را بسیار محکم نگه می دارد - در آغوش ، در تجارت ، در مکالمات. چندین موضوع جدید در روابط آنها - خیانت ، درد ، ترس از دست دادن - به طرز عجیبی ، حتی بیشتر آنا را با همسرش گره زد. او چندین بار خواستار ازدواج زناشویی یا تنها آمدن او شد - اما من قبول نکردم. من توضیحات کاملاً منطقی و کاملاً غیر منطقی داشتم که چرا. اما احمقانه ترین ایده ای که من را محکم نگه داشت این ایده بود که او در مورد یانا با من صحبت کند. من او را دیدم ، با او صحبت کردم ، او در مورد آنیا می داند … و من می توانم به طور تصادفی به او یادآوری کنم - بسیار صادقانه ، صادقانه ، بسیار شکننده و شجاع - اگرچه بعید است او هرگز او را فراموش کند …

من در مورد یانا چیزی نمی دانم. مانند یک قایق بادبانی ، او به راحتی می لغزد و در جایی در مه ناپدید می شود. من نمی دانم آیا او به همکارش رسید ، چه بهایی برای ترک عشق باید بپردازد ، چه زخم هایی در روحش باقی می ماند. من هم با آنیا و هم با یانا همدردی می کنم.

و گاهی به اسکندر نیز فکر می کنم - در مورد شخصی که هرگز او را نخواهم دید. درباره نحوه زندگی او با آنیا-نزدیک ، عزیز ، کمی همه چیز ، کمی اجتناب کننده ، اما بسیار قابل اعتماد ، صادق ، صادق و وفادار. من فکر می کنم این کار آسانی نیست - همانطور که برای هیچ یک از ما آسان نیست که در یک شخص بسیار عزیز ، بسیار نزدیک ، بسیار "بزرگ" در شما باشیم ، که گاهی اوقات شما را بهتر از خود می شناسد و این را با شما احساس می کند ، حتی قبل از خود شما من آن را احساس کردم … و چگونه گاهی اوقات تشخیص همجوشی ناگهان شروع به تغییر می کند ، مانند جزر و مد جزر و مد جایگزین می شود. گاهی اوقات به راحتی و نامحسوس تجربه می شود: فاصله - نزدیک شدن ، فاصله - نزدیک شدن … مانند دم و بازدم. و گاهی اوقات شما به طور ناگهانی شروع به دور شدن می کنید ، دورتر و دورتر از خانه خود ، و شما مانند یک سیارک می خواهید از سیستم خود پرواز کنید و فقط نیروهای گرانش قوی ، جاذبه سیاره "شما" قادر به بازگشت است. شما در مسیر معمول خود هستید … اما شما هنوز گاهی اوقات به ستاره های دور و ناآشنا نگاه می کنید …

اسکندر برای من بخشی از تاریخ باقی ماند. من واقعاً نمی دانستم در اعماق وجودش چه اتفاقی افتاده است - اگرچه ، به گفته آنا ، او نیز رنج زیادی کشیده است. نمی دانم آیا او توبه کرد یا نه - آنا با جدیت از هر گونه اشاره به یانا اجتناب کرد. به نظر می رسد او کاملاً آموخته است که تصویر سیگار در تبلیغات ضد دخانیات هنوز خاطرات فرآیند کشیدن سیگار را به دنبال دارد. و اسکندر به نوعی خود را مدیریت کرد. آیا او گریه کرد؟ یاد یانا افتاد؟ آیا از چهار ماهی که در زندگی اش بود پشیمان شد؟ آیا از ماندن با آنیا پشیمان شدید؟ یا برعکس ، او را ترک نکرد؟ من نمی دانم.

یک بار ، که قبلاً بارها این داستان را به خاطر داشتم ، به دلایلی دو آهنگ قدیمی از ایگور تالکوف را وارد کردم: "به من بگو ، از کجا آمده ای" و "عشق من" … من 15 سال به آنها گوش ندادم سالها … لایه ای از درد ، آن اشک در چشمانم حلقه زد … ناگهان متوجه شدم که می تواند بسیار بسیار بد باشد. و او می تواند مانند یک زن ظریف و عمیق احساس کند - و خیانت او ، و ناتوانی در ترک ، و درد از دست دادن یک عزیز. او خواند. گریه کردم. این دو آهنگ را ده بار گوش دادم تا اینکه آزاد شدم. قبل از آن ، من "با آنیا توافق" کرده بودم ، به نظر می رسید که اسکندر را از براکت بیرون آورده ام. یانا همچنین محافظت از عشق خود را انتخاب کرد و او را از "خط آتش" حذف کرد و فقط متوجه درد آنا شد.فکر می کنم هم آنیا و هم یانا عصبانی ، آزرده خاطر و رنج می بردند - اما آنها سعی کردند اسکندر ، تصویر او را حفظ کنند و بسیار مراقب بودند آنچه را از بین می برد … و من ناگهان این تصویر را به وضوح دیدم - مردی که یک دستش را گرفته بود زن - همسرش - و به فاصله دور نگاه می کند ، زن دیگری را ترک می کند ، زنی که بخشی از روح او را گرفته است ، و معلوم نیست کی اکنون بهبود می یابد …

و ایگور تالکوف می خواند:

همه چیز ، همه چیز اتفاق می افتد

دنیا اینطور نیست

به اراده کسی برای ما ناشناخته است …

و آنطور که باید باشد

فقط در رویاها

در رویاهای ما

اما نه بیشتر …

اما شما دیر کردید

تو اون نیستی

اونی که اومد

قبل از شما

اما زندگی به ما واگذار شده است

چیزی باید

اگر از هم جدا شویم ، عاشقانه

و به نظر می رسد که این آهنگها و افکار در مورد اینکه اسکندر چقدر سخت بود و با چه دردی عشق خود را رها کرد ، من را با همه شرکت کنندگان در داستان آشتی داد … زندگی اشک ، کینه ، حسادت ، درد نخواهد داشت… اما این غیرممکن است ، و به همین دلیل است که من گاهی اوقات به آنها فکر می کنم … از هر یک از آنها پشیمانم ، متوجه شدم که هر یک از آنها چیزی را از دست داده و در گذشته رفته اند … و برای هریک از آنها آرزوی خوشبختی می کنم - آنیا ، الکساندرو و یانا ، قهرمانان یک داستان که من موفق شدم آنها را از طریق دو سوراخ کلید ببینم.

توصیه شده: