"تو بدون من هیچکس نیستی." ترومای اولیه و روان رنجوری انتقال

فهرست مطالب:

تصویری: "تو بدون من هیچکس نیستی." ترومای اولیه و روان رنجوری انتقال

تصویری:
تصویری: Lorn - Acid Rain (موسیقی ویدیوی رسمی) 2024, آوریل
"تو بدون من هیچکس نیستی." ترومای اولیه و روان رنجوری انتقال
"تو بدون من هیچکس نیستی." ترومای اولیه و روان رنجوری انتقال
Anonim

"شما هیچکس بدون من نیستید." این عبارت دیگر گوش را قطع نمی کند. در طول سالهای طولانی ازدواج ، ماروسیا به او عادت کرد. او به همان اندازه به وابستگی به الکل شوهرش ، ضرب و شتم و معشوقه هایش عادت کرد.

از یک دختر جوان شاد برای 7 سال ازدواج ، به یک پیرزن تبدیل شد. این همان احساسی بود که در درون داشت.

او اولین مرد او بود ، اولین عشق او ، امید او. با او ، او باید خوشحال و دوست داشتنی می شد.

همه چیز به طور نامحسوس آغاز شد ، او حتی بلافاصله متوجه نشد که چه اتفاقی می افتد ، اما به تدریج زندگی ماروزین به این واقعیت پی برد که بدون او هیچکس نیست.

در ابتدا ، او شروع به تحقیر او در حضور دوستان کرد ، گفت که او آشپزی نمی داند ، مانند یک زن خانه دار جوان او را مسخره می کند. سپس عصبانیت او را با زبان ناپسند بعد از کار برطرف کنید. سپس او را متهم کرد که نمی تواند به او لذت جنسی بدهد و به همین دلیل مجبور است به دنبال او باشد. سپس شب را در خانه متوقف کرد. و بعد دستش را به طرف او بلند کرد.

ماروسیا اغلب از شوهرش می شنود: "شما بدون من هیچکس نیستید." او در آپارتمان او زندگی می کرد ، سوار ماشینش می شد ، با پول او مواد غذایی می خرید. او کاملاً به او وابسته بود - به پول ، خلق و خوی ، میل او به او.

شوهر در هر رسوایی با اقتدار تکرار می کرد: "شما بدون من هیچکس نیستید." و کسی نبود که دوباره بپرسد.

ماروسیا به تدریج ارتباط خود را با دوستان و والدین خود متوقف کرد - هیچ چیز برای افتخار وجود نداشت ، اما او از صحبت در مورد بدبختی های خود می ترسید ، ناگهان این کار به او می رسید. مادر طلاق گرفته ، که همیشه مشغول خود بود ، وقتی به خطر افتاد که پرده زندگی خانوادگی خود را باز کند ، به او گفت: "ازدواج کرد - تحمل کن ، حالا دیگر چنین افرادی را در آتش نخواهی یافت." ماروسیا تصمیم گرفت و سکوت کرد: "بله ، درست است ، و به طور کلی - آنها نمی توانند ملحفه کثیف را در عموم تحمل کنند ، ما باید سکوت کنیم."

در ابتدا ، او تصور کرد که این تصادفی است ، زیرا او از بدبختی خارج نشده است. سپس ، این سرنوشت زنان است ، با به یاد آوردن تمام مشاجرات در خانواده والدین. او به خودش اطمینان داد که - اما او ازدواج کرده بود ، اما سقف خودش را روی سر داشت ، و از بیرون آنها یک زوج فوق العاده بودند.

و او در سکوت مستانه حسادت ، اتهامات ، دعوا و ضربات را تحمل کرد ، که با پایه و اساس آن را پوشاند. ترس در دلش جا گرفت. - ترس از فردا ، ترس از شوهرش ، ترس از دنیا.

ماروسیا در چند سال معتقد بود: "من بدون او هستم - هیچکس." بدون تحصیل ، بدون حرفه ، بدون فرزندان ، بدون دوستان - پس از 7 سال ازدواج ، او دیگر چیزی نداشت. هیچ چیز در پشت روح و هیچ چیز در روح وجود ندارد - یک پیرزن 25 ساله ، خسته و متزلزل ، با چشمانی وحشت زده و پشتی خمیده.

یک روز او بسیار مست آمد و او را خیلی بد کتک زد. وی با ضربه مغزی در بیمارستان بستری شد. در آنجا پزشک قدیمی ، با آرامش به داستان او گوش می داد ، به او گفت اگر او را ترک نکند ، دفعه بعد او را فلج می کند. او به همان آرامش به پزشک گوش داد و تأمل کرد.

در بخش بیمارستان ، ماروسیا این فرصت را داشت که از بیرون به زندگی خود نگاه کند: لبخند او کجا رفت ، اعتماد او به جهان کجا از بین رفت ، امیدهایش کجا از بین رفت ، آیا او چنین زندگی را در سر می پروراند؟ "شما بدون او هیچکس نیستید" - معمولاً سعی می کرد صدای درونی او را از چنین بازتاب هایی باز دارد. اما سپس صدای دیگری اضافه کرد: "اما اگر شما آنجا را ترک نکنید ، مانند هیچکس نخواهید مرد. اما شما واقعاً می خواهید زندگی کنید ، متفاوت زندگی کنید. تو کی هستی ماروسیا؟"

او بلافاصله شوهرش را ترک کرد ، از بخش بیمارستان به او برنگشت ، با مکاتبه وارد موسسه شد و به سر کار رفت. گرسنگی و بی پولی برای او ترسناک نبود ، زیرا او ترس دیگری می دانست - ترس از باز شدن درب ورودی توسط شوهر مست در شب. بله ، حقیقت این است که آنها می گویند همه چیز در این زندگی در مقایسه شناخته شده است.

پول کمی که به دست آورده است بیش از همه پولهای قبلی باعث لذت او شد. چند سال بعد ، او دوباره ازدواج کرد ، سپس یک پسر به دنیا آورد ، سپس یک شرکت خیاطی خود را افتتاح کرد ، سپس از دانشگاه فارغ التحصیل شد.

معلوم شد که جهان چندان ترسناک نیست. در هر صورت ، او هرگز با افرادی وحشتناک تر از شوهر اول خود ملاقات نکرد. او همسر ، مادر ، کارگردان ، دوست شد. او زندگی معمولی دارد ، برنامه های زیادی دارد ، طرح های زیادی دارد ، دوستان زیادی دارد.

برای دیگران ، او متفاوت شد - ماریا والریونا ، مادر ، بستگان.

و در داخل او همان Marusya باقی ماند ، آن کسی که امیدهای زیادی داشت. با این حال ، این امیدها اکنون کمی متفاوت شده اند - امیدهایی برای خود و قدرت خود.

او هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن دارد ، زیرا دوران پیری هنوز دور است ، و او اصلی ترین چیز را می داند - خود و زندگی خود را به تنهایی ایجاد کند ، بدون اینکه از دیگران بپرسد - او کیست.

این داستان منحصر به فرد نیست. با این حال ، همه نمی توانند به راحتی از چنین حلقه معیوب و وابسته ای خارج شوند.

و این داستان خیلی سریع و ساده فقط روی کاغذ به پایان رسید. همه چیز در زندگی بسیار پیچیده تر و غم انگیزتر بود.

بسیاری از زنان جرات نمی کنند که سرانجام از همسر خود جدا شوند - ترس از ناشناخته ها برای آنها قوی تر از ترس از باز شدن درب ورودی توسط شوهر مست در شب است ، و بسیاری پس از جدایی در یک رابطه جدید ، این جمله را تکرار می کنند. گذشته ، مانند یک نسخه کربنی

چرا چنین روابط وابسته ای در اصل بوجود می آید؟

پس زمینه به این شکل بود. وقتی ماروسیا کوچک بود ، والدینش طلاق گرفتند. به طور طبیعی ، هیچ کس نپرسید که آیا او این را می خواهد ، هیچ کس از احساسات و تجربیات او نپرسید. بابای محبوبش با دیگری ازدواج کرد و او را فراموش کرد. مادری که باید با او زندگی می کرد از نظر عاطفی نسبت به او سرد بود و دائماً در جستجوی شریک زندگی بود و دختر هیچ امیدی به عشق خود نداشت. با وجود این ، او امیدوار بود که روزی همه چیز تغییر کند و پدر به زندگی او بازگردد.

پس از رفتن پدرش ، او احساس تنهایی و رها شدن کرد ، این غیرقابل تحمل بود. برای مقابله با این امر ، او شروع به خواب کرد. او امید بازگشت پدرش را - عشق ، مراقبت و محبت او - گرامی داشت. نادژدا ساکت بود ، ناخودآگاه ، عمیقا در تاریکی روح خود پنهان شده بود ، تا اینکه شوهر آینده اش ظاهر شد. او که از او بزرگتر بود ، امید او را به عشق و توجهی که او در رابطه با پدرش دوست داشت زنده کرد. او برای او پدر بازگشت. و وقتی همه چیز اشتباه پیش رفت ، او قبلاً با معنایی که در دوران کودکی برای خود درک کرده بود آشنا بود - او با دیگران مبادله شد ، با این خطا کنار نیامد ، و مجبور بود سکوت کند و امیدوار باشد. تحمل کنید و سکوت کنید. به هر حال ، اگر شوهرش او را ترک کند ، او باید احساس وحشتناک تنهایی را تحمل کند و انتخاب بین ضرب و شتم و احساس تنهایی همیشه به نفع ضرب و شتم بوده است. قبل از صحبت با پزشک.

ضربه های روحی دوران کودکی زمینه را برای تکرار وسواس گونه روابط دوران کودکی در زندگی بزرگسالی او فراهم کرد

"وحشتناک ترین پیامدهای ضربه اولیه برای ما نه در خود ضربه ، بلکه در اختلالاتی است که در احساس شخص از خود ایجاد می کند و در تمایل ناخودآگاه او برای بازسازی روابط مشخصه این ضربه در زندگی خود. شخصی که نمی تواند در برابر احساسات ناشی از ضربه اولیه مقاومت کند ، نمی تواند خود را در موقعیت قربانی قرار دهد. " جیمز هولیس

اما هیچ چیز قابل تغییر نیست.

هدف اصلی درمان روانکاوی ایجاد یک شیوه زندگی آگاهانه جدید در فرد است ، یعنی در آگاهی او از تکرارهای عصبی عصبی ناخودآگاه موقعیتهای آسیب زا از دوران کودکی ، آگاهی از خواسته های ناراضی خود و کشف راههای قابل قبول در واقعیت زندگی برای اجرای آنها

به این معنا که اهداف درمان تحلیلی همیشه با هدف افزایش توانایی های فرد برای درک و غلبه بر تعارضات داخلی او انجام می شود.

آیا می خواهید زندگی خود را تغییر دهید؟ امتحان کن!

توصیه شده: