عزیزم

تصویری: عزیزم

تصویری: عزیزم
تصویری: Mahasti - Azizam مهستی ـ عزیزم 2024, ممکن است
عزیزم
عزیزم
Anonim

یک حلقه برای اداره همه آنها

مهمتر از همه است

همه را دور هم جمع خواهد کرد

و در تاریکی محصور می شود

کتیبه روی حلقه قدرت مطلق جی آر تالکین

عزیزم!

یک پسر بچه انگشتر نقره ای ضخیم در دریا پیدا کرد که دارای کتیبه ای نامفهوم است. پسر هنوز خواندن بلد نبود. چقدر زیبا زیر نور خورشید برق زد!

وقتی کولیا ، نام پسر بود ، او را در پایین ، بین سنگ ها دید ، بلافاصله متوجه شد که آن چیز گران است.

"شرم آور است. احتمالاً زیاد است." اما حلقه به طریقی نامفهوم دور انگشت اشاره اش پیچیده شد.

او فکر کرد: "چقدر با این کار خوب هستم!"

تمام روز پسر با حلقه راه می رفت و منتظر واکنش والدین بود. اما مادر و پدر متوجه لباس های جدید نشدند. دوستان در حیاط متوجه حلقه ها نشدند ، هرچقدر هم پسر اشاره کرد ، هیچ کس به چنین چیز فوق العاده ای توجه نکرد.

کولیا بدون اینکه چشم از لباس جدیدش بردارد به خواب رفت. "هیچی. در مهد کودک ، جذابیت خود را به همه نشان خواهم داد." اما حتی در آنجا همان داستان تکرار شد. در تمام طول هفته ، هیچ کس به جز خود کولیا انگشتر او را ندید.

چند هفته بعد ، خود کولیا دیگر نتوانست یافته های خود را ببیند. فقط حس دکوراسیون روی انگشت باقی ماند.

به جای حلقه ، این پسر با تمایل به جلب توجه دیگران و احساس برتری باقی ماند. به هر حال ، هیچ کس چنین جذابیتی نداشت. حیف که حروف نقره ای یادم نبود.

و کولیا همچنین توانایی های فوق العاده مختلفی را به دست آورد: مورد علاقه بزرگسالان و مخفیانه مانند دختران. دختران از آن خبر نداشتند ، اما قطعاً او را دوست داشتند.

بعداً ، در مدرسه ، کولیا استعدادهای بیشتری داشت. خشک از خراش بیرون بیایید. نامرئی بودن در کلاس درس. و در صورت لزوم ، با دانش بدرخشید ، همانطور که جذابیت او یک بار درخشید.

هیچ کس دیگر چنین انگشتر جادویی نداشت! گاهی او را به خاطر می آورد ، گاهی او را در خواب می بیند.

معلوم شد که فقط با یک نفر دوست هستند ، اما چه خوب است. او اغلب به دوست خود کمک می کرد ، محافظت می کرد ، نجات می داد. گاهی اوقات یک دوست مجبور به تغییر می شد ، اما این مانع نمی شد که کولیا بهترین دوست باشد! بهترین دوست او همیشه جذابیت او بوده است.

بعد از مدرسه ، او کمی از انگشتر خود به خاطر داشت. من فقط درس خواندم و کار کردم. با اینرسی سعی کردم یک شوهر خوب ، یک پدر خوب باشم. اما همه چیز به نوعی اشتباه شد. نه اینکه بگویم بد است ، اما به اندازه کافی خوب نیست.

در بیست و پنج سالگی ، نیکولای تصمیم به ترک سیگار گرفت و به دریا رفت. سپس ، با غواصی با ماسک ، نیم نگاهی به انگشتر نقره ای خود روی دست خود کرد. سعی کردم کتیبه را نگاه کنم ، که در کودکی نمی توانستم بخوانم. اما ماسک مه آلود شده بود و تشخیص آن غیرممکن بود.

و سپس یک عصر بارانی در بیست و هشت سالگی. نیکولای قفل موهای خاکستری و نقره ای را در آینه دید. عجله کرد تا برآمدگی خاکستری را احساس کند. در همان لحظه ، در دست راست ، روی انگشت اشاره ، آن حلقه را با نوشته "نوروز" دید.

توصیه شده: