مردم پروانه ای. زندگی در پیله

فهرست مطالب:

تصویری: مردم پروانه ای. زندگی در پیله

تصویری: مردم پروانه ای. زندگی در پیله
تصویری: Hamid Hiraad - Vatan ( حمید هیراد - وطن ) 2024, مارس
مردم پروانه ای. زندگی در پیله
مردم پروانه ای. زندگی در پیله
Anonim

نویسنده: Azamatova Galina

- لودا ، مال توست؟ بعد از مدرسه روی میز پشت پیدا شد.

جن ها ، ترول ها ، کوههای سبز … ژنیا بلافاصله فهمید که این متعلق به کیست.

یک دختر عجیب و غریب با لباس شلواری با عجله به سمت میز معلم رفت و دیسک را با بازی برد.

بله ، متشکرم - او خشک گفت و چشم های قرمزش را از شب زنده داری کامپیوتر دور کرد.

موهای ژولیده ، بازوهای نازک شفاف ، شانه های نازک ، چهره ای زاویه دار اما ملایم … مرد پروانه ای. فقط در پیله لودا با کسی دوست نبود ، از مکالمات شخصی اجتناب می کرد و هرگز به چشمانش نگاه نکرده بود … اما او می خواست به چشمانش نگاه کند. در آنها کمی عمق ، خلوص و هنرمندی وجود داشت. "من هنوز عاشق اسکیزوئیدها هستم." - ژنیا با خودش فکر کرد. به دلایلی ، او می خواست به یک دانشجوی عجیب و غریب نزدیک شود.

او دوستانه پرسید: "بازی را دوست داری؟" می دانید ، گاهی اوقات من نیز چنین می کنم. من حتی افرادی را می شناسم که بازی می سازند. آیا دوست دارید با آنها ملاقات کنید؟

-نه…

-چرا؟

لودا ناگهان حرف خود را قطع کرد: "اگر آنها زننده باشند؟ چه؟" و من نمی خواهم فکر کنم که بازیهای خوبی را می توان توسط این افراد بی شرمانه ایجاد کرد"

-خب … اتفاقا ، تو ایستگاه هستی؟ بیا با هم بریم؟

از آن زمان ، مسیرهای آنها به خانه آنها متقاطع شد. و با گذشت زمان ، "جن" شروع به دوست داشتن معلم جدید کرد. او حتی کلاس را به Evgenia Sergeevna "خوب" و همکلاسی های نفرت انگیز تقسیم کرد. در اصل ، برای او عجیب بود که جهان را به بد و خوب ، پست و زیبا تقسیم کند. نقاشی های او در حاشیه نوت بوک هایش از همین موضوع صحبت می کرد: جن و هیولا ، خاک و پاکیزگی ، سیاه و سفید.

چرا اینطور است؟

تفکر افراطی لودا نمونه بارز تجزیه است ، یکی از پایین ترین دفاع های روانی از نفس ما. این عدم توانایی ترکیب مثبت و منفی در یک واحد در یک زمان است. یا کاملاً سیاه یا کاملاً سفید - همه چیز به معیارهای لحظه ای کاملاً ذهنی "خوب" و بد "و زمینه موقعیت بستگی دارد. به عنوان مثال ، وقتی اوگنیا سرگئونا به لودا گوش می دهد و به دنیای او علاقه مند است - او "خوب" است ، اما اگر ناگهان معلم محبوبش مسیر را تغییر دهد و با دوست پسرش به خانه برود ، ناگهان تبدیل به یک خائن بد و نفرت انگیز می شود. یک نفر و یکسان ، اما در سایه های کاملاً متفاوت. زندگی با تقسیم سخت است. از این گذشته ، درک غیرممکن است: بالاخره جهان چیست؟ آیا اطرافیان خوب یا بد وجود دارند؟ و من خودم چی هستم؟ جدایی منجر به هرج و مرج شدید و بی ثباتی در هر رابطه می شود.

ریشه های این پدیده به دوران کودکی برمی گردد. واقعیت این است که تقسیم سخت جهان به سیاه و سفید در ابتدا به فرد کوچک کمک می کند تا در فضای جدیدی برای خود حرکت کند. به گفته ملانی کلاین ، در مراحل اولیه ، تقسیم به نوزاد می آموزد که بین اشیا و خواص آنها تمایز قائل شود. و به نظر می رسد چیزی شبیه به این است: دو مادر برای نوزاد وجود دارد: یکی خوب است (که عاشق ، لالایی می خواند ، غذا می دهد و می خواند) و دیگری بد است (که می رود ، با عصبانیت نگاه می کند و حتی ممکن است ضربه بزند). با گذشت زمان ، کودک یاد می گیرد که دو مادر را در یک "ترکیب" کند. او شروع به درک می کند که مادر به سادگی متفاوت است: گاهی خوب و مهربان ، و گاهی خسته و سختگیر … با این حال ، هنگامی که یک فرد کوچک بی رحمی ، بی تفاوتی یا سردی بیش از حد از مادر خود می بیند ، چنین "اتحادیه" اتفاق نمی افتد. واقعیت این است که آگاهی از بی فایده بودن و بی اهمیت بودن خود برای روان کودک بسیار آسیب زا است … بنابراین ، روند تقسیم شدن از بین نمی رود و شروع به محافظت از کودک در برابر ظلم و بی تفاوتی از سوی مهمترین شخص می کند. تصویر مادر "بد" همچنان از "خوب" جدا می شود و با جدیت شروع به جایگزینی می کند. علاوه بر این ، تصویر یک مادر "بد" و "خوب" از نزدیک با تصویری از خود "بد" و "خوب" و همچنین با احساسات مثبت و منفی مرتبط است.

به عنوان مثال ، مادر لودا آمادگی چندانی برای مادر شدن نداشت. او از یک روستای کوچک به تامبوف آمد و رویای یک زندگی زیبا را داشت. همه چیز خود به خود پیش رفت. یک آشنایی جدید ، یک عاشقانه اداری ، یک حاملگی اتفاقی و … "موافق نبود."لیودا ظاهر شد و لازم بود کاری با او انجام دهد. این دختر اغلب با مبلغ ناچیزی نزد عمه لاریسا ، یکی از دوستان مادرش ، رها می شد. پلک های ضخیم رنگ شده بود و موهایش بوی رنگ می داد. لودا از او می ترسید. و وقتی مادرم بارها و بارها در جستجوی "زندگی زیبا" می رفت ، احساس ترس ، اضطراب و "بد" بودن می کرد. در چنین سن و سالی حساس ، حفظ احساس محبت و امنیت مادر برای روان کودک بسیار مهم است. بنابراین ، لودا مجبور شد تصویر یک دختر بی تفاوت و بی مهمان را از تصویر مورد علاقه خود از یک مادر پری "جدا کند" و آن را بیشتر به سمت ناخودآگاه هدایت کند. با گذشت زمان ، این مدل محکم در سر کوچک قرار گرفت: دنیای بیرونی و داخلی دختر سیاه و سفید شد. او همچنین "جداسازی" بخش "بد" خود را از "خوب" برداشت و منفی را در یک کمد تاریک پاک کرد. با این حال ، همه چیز به این سادگی نیست: آنچه در گنجه ناخودآگاه نهفته است ، راهی برای خروج از آن جستجو می کند. همیشه. به عنوان مثال ، با کمک سایر دفاع های روانی.

بنابراین لودا شروع به پیش بینی کرد. "آنها افراد بی رحمی هستند. خیلی عصبانی. حتی ترسناک. آنها می توانند بکشند. "- او یک بار به ژنیا در یکی از مکالمات محرمانه خود گفت. بنابراین او تجاوز خود را نسبت به مادرش ، که از بیان صریح آن شرم داشت ، به دیگران نشان داد. عدم توجه کامل ، گپ زدن مداوم با تلفن ، مردان جدید مادران … فکر می کنم لودا را می توان درک کرد. به هر حال ، دختر سعی کرد با انکار از این واقعیت خاکستری بی تفاوت فرار کند. او به سادگی واقعیت زندگی در استان ها ، در یک آپارتمان تنگ با یک مادر بی تفاوت ، را با رفتن به یک دنیای فانتزی تکذیب کرد. در آنجا او جن جنرال فریا بود. این همان چیزی است که او در یک بازی رایانه ای نامیده شد.

سه گانه تقسیم ، انکار و فرافکنی غالباً "پیله" ای برای اسکیزوئید ، مرد پروانه ای فوق حساس است که سعی می کند در برابر ظلم این دنیا مقاومت کند. این "پیله" دارای نام علمی زیبایی است - دفاع اسکیزوئید.

دیوارهای روانی از دنیای درونی شکننده محافظت می کنند. اما آنها همچنین مانع از زیباتر شدن و ابراز وجود می شوند. "دیوار" تجزیه امکان روابط پایدار و قابل اعتماد ، دریچه های فرافکنی و انکار را از بین می برد - فرصتی برای دیدن جهان همانطور که هست و به اندازه کافی در آن توسعه می یابد.. اما شما واقعاً زیبایی و احساس پرواز را می خواهید! و اسکیزوئیدها می خواهند. آنها به سادگی از زخم های جدید می ترسند. حقیقت.

"لودا ، به چشمانم نگاه کن. چه احساسی دارید؟ از دیدن من خوشحال هستید یا ناراحت؟ بسیار خوشحالم! "- اوگنیا سرگئنا پس از تعطیلات پاییزی به" جن "کوچک گفت. لودا لبخند زد. او خوش شانس بود. او با ژنیا ملاقات کرد و با گرمی و صداقت روابط انسانی روبرو شد. و به هر حال ، او قرار است به یک روان درمانگر برود. چه کسی می داند ، شاید چند سال دیگر او ناگهان دیگر اسکیزوئید نباشد. شاید او دوست پیدا کند و یک روز حتی عاشق یک پسر خوب شود و به ملاقات برود. و شما چه فکر میکنید؟

توصیه شده: