خودت نباش

تصویری: خودت نباش

تصویری: خودت نباش
تصویری: کارمند خودت نباش 2024, آوریل
خودت نباش
خودت نباش
Anonim

این مربوط به خیلی وقت پیش است. من به گروهی رفتم و از من دعوت شد تا به عنوان جایگزین در یک صورت فلکی شرکت کنم. حالا حتی یادم نمی آید که کدام شخصیت انتخاب شده ام. اما آنچه در این نقش برای من اتفاق افتاد ، سالهاست که به وضوح به خاطر دارم.

در ابتدا همه چیز طبق معمول پیش رفت ، شخصیت من با آرامش در میان دیگر چهره ها در اتاق قدم زد. من متوجه یک ویژگی خاص شدم ، دست راست من مانند یک تازیانه آویزان بود و هر از گاهی می خواستم با آرنج خود چهره های دیگر را فشار دهم. بعد احساس کردم یک سیگار در دندان هایم بود. در زندگی من فرصتی برای امتحان سیگار داشتم ، می توانم تصور کنم که چیست. اما شخصیت من آن را با دندان هایش نگه داشت ، شرکت در مکالمه آن را از دهانش بیرون نیاورد. شخصاً ، من نمی توانم این کار را انجام دهم:-) سپس گفتگوی مهمی آغاز شد ، چهره های دیگر در حال بحث در مورد چیزی بودند. می خواستم بنشینم (بنا به دلایلی فقط پشت میز) و یک سیگار نو بخورم. سیگار در هیچ جا یافت نشد:-) من با چشمانم به دنبال آنها بودم و حواسم را از مکالمه پرت کردم. و بعد یک پاکت سیگار دیدم ، به وضوح که الان این نامه ها را می بینم. بسته روی میز چوبی دراز کشیده بود. با دست راست به سمتش دراز شدم. سپس تندتر هم شد ، دیدم که چوب دست راست من به کیسه برخورد کرد ، سیگار بیرون پرید و دست دیگر پیرمرد ماهرانه آن را گرفت. دست راست تقریباً تا آرنج قطع شد. "پدربزرگ" سیگاری روشن کرد و به گفتگو بازگشت. ممکن است او برگشته باشد ، اما من ، در واقع ، معشوقه این بدن ، در شوک کامل بودم. این چیه؟ توهم؟ شروع اختلال روانی؟ همان پدربزرگ حواس من را پرت کرد)) او عصبانی بود ، عصبانی شد و سعی کرد فریاد بزند. شخصاً ، من ، یک زن تحصیل کرده بزرگسال ، عادت ندارم در وسط اتاق ، با افراد غریبه احاطه کنم. بنابراین ، من فقط با ظرافت به مجری اطلاع دادم که شخصیت من آنها را هیرودس می داند (که من نمی توانم آنها را تصور کنم) و از کارهایی که با مارینکا / ماروسکا کردند (من به طور دقیق نامش را اعلام نکرده ام) به شدت پشیمان هستم. این عمل ادامه داشت ، چهره ها حرکت کردند ، صحبت کردند. در نقطه ای ، همه یک زن را احاطه کردند. شخصیت من خوشحال شد - اکنون همه به او نگاه می کنند! تقصیر اوست! حیف نیست چنین مادری را بکشید! من اجازه ندادم پدربزرگم صحبت کند)) بدیهی است ، او شخصیت اصلی نبود. در آن لحظه ، برخی از کلمات مهمتر از دیگر چهره ها به گوش رسید. پدربزرگ فقط احساسات خود را تکان می داد و به دنبال عدالت بود. و سپس او بی سر و صدا و بی اختیار شروع به گریه کرد. من محافظت نکردم ، کمک نکردم … اشک بر گونه های چروکیده جاری شد. او آنها را با یک کنده پاک کرد و با دست دیگرش لیوانی را با مایعی کدر به زمین زد. گلویم سوخت ، سپس معده ام گرم شد. مهم نبود که زنان در مورد چه چیزی دعوا می کنند. من می خواستم بخوانم) سپس نمی توانستم پدربزرگم را ببندم)) او در اطراف سایر چهره ها رفت و "Baaarynya barynyayaya!" را خواند. ابتدا آنها با صدای بلند غذا می خوردند ، سپس بلندتر. او کلمات بیشتری را به خاطر نمی آورد ، اما او واقعاً می خواست آواز بخواند. و برای رقصیدن:-) پاهای مست اطاعت نمی کردند و او فقط کمی چمباتمه می زد ، ظاهراً سعی می کرد در حالت چمباتمه زدن برقصد. در میان سرگرمی پدربزرگ ، این ترتیب متوقف شد.

نشستم و بالاخره دست راستم را کامل دیدم. "وقت آن است که با بازدید از چنین رویدادهایی ارتباط برقرار کنم" - سپس فکر کردم. اما من نکردم:-) و من تا به امروز به آنها سر می زنم. در حال حاضر با آرامش بیشتری در مورد همه چیزهایی که فرد به عنوان معاون تجربه می کند ، تجربه می شود. به هر حال ، پس از این ترتیب ، مشخص شد که مادربزرگ مشتری Marusya نامیده می شود. معلوم می شود که این پدربزرگ پدربزرگ مشتری مشتری است. او هنوز نگران نوه اش ماروسکا بود. و اینکه دقیقاً چه اتفاقی برای او افتاده است ، من متوجه نشدم.

توصیه شده: