درباره زنی ترسناک و ضربه روانی

فهرست مطالب:

تصویری: درباره زنی ترسناک و ضربه روانی

تصویری: درباره زنی ترسناک و ضربه روانی
تصویری: 10 نشانه خیانت زنان در زندگی زناشویی از نظر متخصصان روان شناسی - کابل پلس | Kabul Plus 2024, آوریل
درباره زنی ترسناک و ضربه روانی
درباره زنی ترسناک و ضربه روانی
Anonim

و حالا نثر!

ظاهراً همه اینها تا زمانی که نوشته نشود از من جدا نمی شود.

تسلیم می شوم و می نویسم.

چگونه هنوز منتقل می شود ، تروما؟

واضح است که شما همیشه می توانید همه چیز را با "جریان" ، "بافتن" ، "حافظه اجدادی" و غیره توضیح دهید ، و این کاملاً محتمل است که شما اصلا نمی توانید بدون عرفان انجام دهید ، اما اگر سعی کنید؟

فقط قابل درک ترین ، صرفاً جنبه خانوادگی ، روابط والدین و فرزندان ، بدون سیاست و ایدئولوژی را در نظر بگیرید. بعداً به نحوی در مورد آنها

یک خانواده برای خودش زندگی می کند. در کل جوان ، تازه ازدواج کرد و انتظار بچه دار شدن داشت. یا فقط زایمان کرد یا شاید حتی دو مورد به موقع بود. آنها عاشق هستند ، خوشحال هستند ، سرشار از امید هستند. و سپس یک فاجعه اتفاق می افتد. چرخ های تاریخ تکان خورد و رفت تا مردم را خرد کند. اغلب مردان اولین کسانی هستند که به سنگ آسیاب می افتند. انقلابها ، جنگها ، سرکوبها اولین ضربه به آنها است.

و حالا مادر جوان تنها ماند. سرنوشت او اضطراب مداوم ، کار عقب نشینی است (شما باید کار کنید و کودک را بزرگ کنید) ، هیچ شادی خاصی ندارد. مراسم تشییع جنازه ، "ده سال بدون حق مکاتبه" ، یا فقط یک غیبت طولانی بدون خبر ، به طوری که امید در حال ذوب شدن است. شاید این در مورد شوهر نیست ، بلکه در مورد برادر ، پدر و سایر اقوام است. وضعیت مادر چگونه است؟ او مجبور است خودش را کنترل کند ، واقعاً نمی تواند تسلیم غم و اندوه شود. یک کودک (کودکان) روی آن وجود دارد ، و خیلی بیشتر. درد از درون پاره می شود ، اما بیان آن غیرممکن است ، نمی توانید گریه کنید ، نمی توانید لنگ شوید.

و او تبدیل به سنگ می شود در تنش رواقی منجمد می شود ، احساسات ، زندگی را خاموش می کند ، دندان هایش را به هم فشار می دهد و اراده را به مشت تبدیل می کند ، همه چیز را روی دستگاه انجام می دهد. یا از آن بدتر ، دچار افسردگی نهفته می شود ، راه می رود ، آنچه را که باید انجام دهد انجام می دهد ، اگرچه او فقط یک چیز می خواهد - دراز کشیدن و مردن. صورت او یک ماسک یخ زده است ، بازوهایش سنگین هستند و خم نمی شوند. از نظر جسمی برای او دردناک است که به لبخند کودک پاسخ دهد ، او ارتباط با او را به حداقل می رساند ، به صدای جنجالی او پاسخ نمی دهد. کودک شب بیدار شد ، او را صدا کرد - و او به آرامی در بالش زوزه می کشید. گاهی عصبانیت شروع می شود. او خزید یا نزدیک شد ، او را بغل می کند ، توجه و محبت می خواهد ، وقتی می تواند ، او با زور پاسخ می دهد ، اما گاهی اوقات ناگهان غر می زند: "بله ، من را تنها بگذار" ، همانطور که او را دور می کند ، او پرواز می کند. نه ، او از او عصبانی نیست - در سرنوشت ، در زندگی شکسته اش ، در کسی که رفت و رفت و دیگر کمکی نمی کند.

فقط در حال حاضر کودک تمام حواشی و اتفاقات رخ داده را نمی داند. به او نمی گویند چه اتفاقی افتاده است (مخصوصاً اگر کوچک باشد). یا حتی می داند اما نمی تواند بفهمد. تنها توضیحی که در اصل می تواند به ذهنش برسد: مادرم من را دوست ندارد ، من با او دخالت می کنم ، اگر من آنجا نبودم بهتر بود. شخصیت او بدون تماس عاطفی مداوم با مادرش ، بدون رد و بدل کردن نگاه ها ، لبخندها ، صداها ، نوازش ها با او ، بدون خواندن چهره او ، تشخیص سایه های احساسات در صدای او ، نمی تواند به طور کامل شکل بگیرد. این ضروری است ، طبق طبیعت ، این وظیفه اصلی دوران نوزادی است.

اما اگر مادر ماسک افسردگی روی صورت خود داشته باشد ، چطور؟ اگر صدای او یکنواخت از اندوه کسل کننده است ، یا از شدت اضطراب زنگ می زند؟

در حالی که مادر رگ ها را پاره می کند تا کودک بتواند به طور اولیه زنده بماند ، از گرسنگی یا بیماری نمی میرد ، او در حال بزرگ شدن است ، در حال حاضر آسیب دیده است. مطمئن نیست که دوستش دارد ، مطمئن نیست که مورد نیاز است ، با همدلی ضعیف.

حتی هوش در شرایط محرومیت دچار اختلال می شود.

تابلو نقاشی "Deuce Again" را به خاطر دارید؟

Opyat_dvoyka
Opyat_dvoyka

این در 51. نوشته شده است. شخصیت اصلی در ظاهر 11 ساله است. فرزند جنگ ، بیشتر از خواهر بزرگتر ، که سالهای اول زندگی عادی خانوادگی را به تصویر کشید ، آسیب دیدگی بیشتری داشت و برادر کوچکتر ، فرزند محبوب شادی پس از جنگ - پدر زنده زنده بازگشت. روی دیوار ساعت تروفی وجود دارد. و یادگیری برای یک پسر دشوار است.

البته همه چیز برای همه متفاوت است. ذخیره نیروی ذهنی برای زنان مختلف متفاوت است. شدت غم متفاوت است. شخصیت متفاوت است. اگر مادر منابع حمایتی داشته باشد - خانواده ، دوستان ، فرزندان بزرگتر ، خوب است. و اگر نه؟ اگر خانواده خود را در انزوا ، به عنوان "دشمنان مردم" ، یا در تخلیه در مکانی ناآشنا یافته اند؟ در اینجا ، یا بمیرید ، یا سنگ ، و چگونه دیگر زنده بمانید؟

سالها می گذرند ، سالهای بسیار سختی ، و زن زندگی بدون همسرش را یاد می گیرد."من یک اسب هستم ، من یک گاو هستم ، من یک زن و یک مرد هستم." اسبی در دامن. زن با تخم مرغ. اسمش را هر طور که می خواهید بگذارید ، ماهیت یکسان است. این شخصی است که بار غیر قابل تحملی را بر دوش کشیده و به آن عادت کرده است. سازگار. و از راه دیگر ، او به سادگی نمی داند چگونه. بسیاری از مردم احتمالاً مادربزرگ هایی را به یاد می آورند که از نظر جسمی نمی توانند دور هم بنشینند. در حال حاضر کاملا قدیمی ، همه مشغول بودند ، همه کیف حمل می کردند ، همه سعی می کردند چوب خرد کنند. تبدیل به راهی برای برخورد با زندگی شده است. به هر حال ، بسیاری از آنها آنقدر فولاد شدند - بله ، موسیقی متن فیلم چنین است - که آنها مدت زیادی زندگی کردند ، از بیماری ها و پیری استفاده نکردند. و اکنون آنها هنوز زنده هستند ، خدا حفظشان کند.

7
7

در افراطی ترین بیان خود ، در وحشتناک ترین اتفاقات ، چنین زنی تبدیل به هیولایی شد که می توانست با مراقبت خود بکشد. و او همچنان آهن بود ، حتی اگر دیگر چنین نیازی وجود نداشت ، حتی اگر بعداً دوباره با شوهرش زندگی می کرد و هیچ چیز بچه ها را تهدید نمی کرد. گویی نذری را انجام می داد.

درخشان ترین تصویر در کتاب پاول سانایف "مرا در پشت تخته دامن دفن کنید" توصیف شده است.

و در اینجا چیزی است که اکاترینا میخایلووا در مورد "زن ترسناک" ("من تنها هستم" نام این کتاب) می نویسد:

"موهای کسل کننده ، یک دهان فشرده به نخ … ، یک مرحله چدنی … ترسناک ، مشکوک ، بی رحم ، بی احساس. او همیشه آماده است که با یک تکه سرزنش کند یا سیلی به صورتش بزند: "شما نمی توانید از شما تغذیه کنید ، انگل ها. بخور ، بیا! »… نمی توان یک قطره شیر از نوک سینه هایش بیرون کشید ، او همه خشک و سفت است … »هنوز حرفهای بسیار دقیقی وجود دارد ، و اگر کسی این دو کتاب را نخوانده باشد ، ضروری است.

بدترین چیز در مورد این زن آسیب دیده بی ادبی نیست و نه امپراتوری.

بدترین چیز عشق است. هنگامی که با خواندن سانایف می فهمید که این یک داستان در مورد عشق است ، در مورد چنین عشق بدشکلی ، آن موقع است که یخبندان رخنه می کند. من در کودکی دوست دختر داشتم ، فرزند فقید مادری بود که در دوران نوجوانی از محاصره جان سالم به در برد. او توضیح داد که چگونه سرش را بین پاهایش تغذیه کرده و آبگوشت به دهانش می ریزد. زیرا کودک نمی خواست و دیگر نمی توانست ، و مادر و مادربزرگ فکر می کردند که لازم است. گرسنگی آنها آنقدر از درون احساس می کرد که فریاد یک دختر زنده ، عزیز ، عزیز ، صدای این گرسنگی را نمی تواند مسدود کند.

و مادرم هنگام انجام سقط جنین مخفیانه دوست دختر دیگرم را با خود برد. و یک توالت پر از خون را به دختر کوچکش نشان داد: نگاه کنید ، بچه ها ، آنها با ما چه می کنند. اینجاست ، سهم زنان ما. آیا او می خواست دخترش را اذیت کند؟ نه ، فقط آن را ایمن نگه دارید. عشق بود.

و بدترین چیز این است که کل سیستم محافظت از کودکان ما هنوز ویژگی های "زن ترسناک" را دارد. پزشکی ، مدرسه ، مقامات سرپرستی. نکته اصلی این است که کودک "خوب" باشد. برای حفظ ایمنی بدن. روح ، احساسات ، دلبستگی ها - نه قبلاً. به هر قیمتی پس انداز کنید. تغذیه و درمان کنید. بسیار بسیار آهسته ، از بین می رود ، اما در دوران کودکی ما آن را به طور کامل دریافت کردیم ، پرستار بچه ای که با تخت در صورتش می زد و در طول روز نمی خوابید ، من به خوبی به یاد دارم.

اما بیایید موارد شدید را کنار بگذاریم. فقط یک زن ، فقط یک مادر. فقط غصه. این فقط کودکی است که با این شبهه بزرگ شده است که به او احتیاج ندارد و مورد علاقه نیست ، اگرچه این واقعیت ندارد و به خاطر او فقط مادر زنده ماند و همه چیز را تحمل کرد. و او بزرگ می شود ، سعی می کند عشق را به دست آورد ، زیرا این عشق به هیچ وجه به او داده نمی شود. آن کمک می کند. به چیزی نیاز ندارد. خودش مشغول از جوانترها مراقبت می کند. به موفقیت می رسد. سعی می کند مفید باشد. فقط افراد مفید دوست دارند. فقط راحت و درست. کسانی که تکالیف خود را انجام می دهند ، کف خانه را می شستند و کوچکترها را به رختخواب می کشند ، شام را برای ورود مادر آماده می کنند. آیا احتمالاً بیش از یکبار این نوع داستانها را درباره دوران کودکی پس از جنگ شنیده اید؟ "هیچ وقت به ذهن ما خطور نکرد که اینطور با مادرم صحبت کنیم!" - این درباره جوانان امروز است. هنوز هم هنوز هم اول ، زن آهنین دست سنگینی دارد.

و ثانیا - چه کسی خرده گرم و صمیمیت را به خطر می اندازد؟ بی احترامی به والدین خود ، لوکس است.

مصدومیت به دور بعد رفت.

***********************************************************************************************************

زماني فرا خواهد رسيد كه اين كودك خودش يك خانواده ايجاد كند ، فرزنداني به دنيا آورد. چنین سالهایی در دهه 60. شخصی آنقدر توسط یک مادر آهنین "غلت" شد که فقط توانست شیوه رفتار او را بازتولید کند.همچنین باید به خاطر داشته باشیم که بسیاری از کودکان مادران را در دو ماهگی - مهد کودک ، سپس پنج روز ، در تمام تابستان - با باغی در کشور و غیره زیاد نمی دیدند. یعنی نه تنها خانواده ، بلکه م institutionsسساتی که در آنها همیشه "زنان ترسناک" به اندازه کافی وجود داشت "چرخیدند".

اما بیایید یک گزینه مطلوب تر را در نظر بگیریم. کودک از اندوه مادرش آسیب دید ، اما روح او به هیچ وجه منجمد نشده بود. و در اینجا ، به طور کلی ، جهان و ذوب شدن ، و به فضا پرواز کرد ، و بنابراین من می خواهم زندگی کنم ، دوست داشته باشم و دوست داشته شوم. مادر جوان برای اولین بار که بچه کوچک و گرم خود را بر می دارد ناگهان متوجه می شود: اینجا او است. در اینجا کسی است که در نهایت او را واقعاً دوست خواهد داشت ، و واقعاً به او نیاز دارد. از آن لحظه به بعد ، زندگی او معنای جدیدی پیدا می کند. او برای بچه ها زندگی می کند. یا به خاطر یک فرزند ، که او را آنقدر پرشور دوست دارد که حتی نمی تواند فکر کند این عشق را با شخص دیگری تقسیم کند. او با مادر خود ، که سعی می کند نوه اش را با گزنه شلاق بزند ، دعوا می کند - این مجاز نیست. او فرزند خود را در آغوش می گیرد و می بوسد ، و با او می خوابد ، و از او نفس نمی کشد ، و فقط اکنون ، با نگاهی گذرا متوجه می شود که خود در دوران کودکی چقدر از آن محروم بوده است. او کاملاً جذب این احساس جدید شده است ، همه امیدها و آرزوهایش همه در این کودک است. او "زندگی می کند" ، احساسات ، علایق ، نگرانی های او. آنها هیچ رازی در مورد یکدیگر ندارند. او با او بهتر از دیگران است.

و فقط یک چیز بد است - رشد می کند. به سرعت در حال رشد است ، و سپس چه؟ بازم تنهایی؟ باز هم تخت خالی است؟ روانکاوان در اینجا چیزهای زیادی درباره اروتیسم جابجا شده و همه اینها می گویند ، اما به نظر من در اینجا اروتیسم خاصی وجود ندارد. فقط کودکی که شبهای تنهایی را تحمل کرده و دیگر نمی خواهد. او آنقدر نمی خواهد که ذهنش به هم بریزد. "تا تو نیایی نمی تونم بخوابم." به نظر من در دهه 60 و 70 این عبارت اغلب توسط مادران به فرزندانشان گفته می شد و نه برعکس.

چه اتفاقی برای کودک می افتد؟ او نمی تواند به درخواست پرشور مادر برای عشق پاسخ ندهد. نیروی او را بیرون کشید. او با خوشحالی با او ادغام می شود ، مراقبت می کند ، از سلامتی او می ترسد. بدترین چیز زمانی است که مادر گریه می کند یا وقتی قلبش درد می کند. آن نه. "باشه ، من می مونم ، مامان. البته ، مامان ، من اصلا نمی خواهم به این رقص ها بروم. " اما در واقع شما می خواهید ، زیرا عشق ، زندگی مستقل ، آزادی وجود دارد و معمولاً کودک هنوز ارتباط را قطع می کند ، دردناک ، شدید ، با خون اشک می ریزد ، زیرا هیچ کس داوطلبانه رهایش نمی کند. و او می رود ، گناه را با خود می گیرد و توهین را به مادر واگذار می کند. از این گذشته ، او "تمام زندگی خود را داد ، شبها نخوابید." او تمام سرمایه خود را بدون مابقی سرمایه گذاری کرد ، و اکنون قبض ارائه می دهد ، و کودک نمی خواهد پرداخت کند. عدالت کجاست؟ در اینجا ، و میراث زن "آهن" مفید است ، رسوایی ها ، تهدیدها ، فشارها مورد استفاده قرار می گیرد. به طرز عجیبی ، این بدترین گزینه نیست. خشونت مقاومت ایجاد می کند و به شما اجازه می دهد جدا شوید ، هر چند با ضرر.

برخی نقش خود را آنقدر ماهرانه پیش می برند که کودک به سادگی نمی تواند آنجا را ترک کند. اعتیاد ، احساس گناه ، ترس برای سلامت مادر با هزاران موضوع قوی مرتبط است ، در این مورد نمایشنامه ای از پتوشکینا "وقتی او در حال مرگ بود" وجود دارد که بر اساس آن فیلم بسیار ساده تری فیلمبرداری شد ، جایی که واسیلیوا نقش مادرش را بازی می کند و یانکوفسکی - یک نامزد برای یک دختر. هر نمایش سال نو احتمالاً توسط همه دیده می شود. و بهترین - از نظر مادر - این گزینه است که اگر دختر برای مدت کوتاهی ازدواج کند و با کودک بماند. و سپس وحدت شیرین می تواند به نوه منتقل شود و بیشتر ادامه یابد ، و اگر خوش شانس باشید ، تا مرگ کافی خواهد بود.

و غالباً ، از آنجا که این نسل از زنان از سلامت بسیار کمتری برخوردار هستند ، اغلب آنها خیلی زودتر از جنگجویان خود می میرند. زیرا هیچ زره فولادی وجود ندارد و ضربات کینه قلب را از بین می برد ، دفاع را در برابر وحشتناک ترین بیماری ها تضعیف می کند. اغلب آنها شروع به استفاده از مشکلات سلامتی خود به عنوان دستکاری ناخودآگاه می کنند ، و سپس بازی نکردن زیاد دشوار است ، و ناگهان همه چیز واقعا بد می شود. در عین حال ، آنها خودشان بدون مراقبت دقیق مادر بزرگ شده اند ، به این معنی که آنها به مراقبت از خود عادت ندارند و نمی دانند چگونه ، درمان نمی شوند ، نمی دانند چگونه خود را نوازش کنند ، و بزرگ ، خود را چنین ارزش بزرگی نمی دانند ، به ویژه اگر بیمار شوند و "بی فایده" شوند.

اما همه ما درباره زنان هستیم ، اما مردان کجا هستند؟ پدران کجایند؟ آیا مجبور شدید از کسی بچه دار شوید؟

این مشکل است. دختر و پسری که بدون پدر بزرگ شده اند ، خانواده تشکیل می دهند. هر دو تشنه عشق و مراقبت هستند. او هر دو امیدوار است که آنها را از یک شریک دریافت کند.اما تنها مدل خانواده ای که می شناسند یک "زن با تخم مرغ" خودکفا است که به طور کلی به مرد نیاز ندارد. این عالی است ، اگر وجود داشته باشد ، او او و همه چیز را دوست دارد. اما او واقعاً به چیزی احتیاج نداشت ، دم مادیان ، گل رز را روی کیک دوخت. "بنشین عزیزم ، در حاشیه ، فوتبال تماشا کن ، وگرنه در شستن کفها دخالت می کنی. با کودک بازی نکنید ، او را دور می زنید ، سپس نخوابید. دست نزنید ، همه چیز را خراب می کنید. دور شو ، من خودم »و مواردی از این دست. و پسران نیز توسط مادران بزرگ می شوند. آنها به اطاعت عادت کرده اند. روانکاوها همچنین خاطرنشان می کنند که آنها برای پدرشان با پدر خود رقابت نمی کردند و بنابراین احساس مرد نمی کردند. خوب ، و صرفاً از نظر جسمی در یک خانه ، مادر زن یا شوهر یا حتی هر دو اغلب در آنجا حضور داشتند. کجا برویم؟ برو اینجا مرد باش …

برخی از مردان راهی برای خروج پیدا کردند و تبدیل به "مادر دوم" شدند. و حتی تنها ، زیرا مادر ، همانطور که به یاد داریم ، "با تخم مرغ" و آهن جغجغه می کند. در بهترین نسخه ، معلوم شد که چیزی شبیه پدر عمو فیودور است: نرم ، دلسوز ، حساس ، راحت. در وسط - یک معتاد به کار که فقط از محل کار فرار کرد. در حالت بد ، او الکلی است. زیرا مردی که زنش بی نیاز از او نیست ، و همیشه می شنود "دور شو ، دخالت نکن" و با کاما از هم جدا شده است "شما چه پدری هستید ، شما مطلقا از بچه ها مراقبت نمی کنید" (بخوانید "همانطور که من مناسب می دانم عمل نکنید") ، باقی می ماند یا یک زن را تغییر می دهد - و برای چه کسی ، اگر همه اطرافیان تقریباً یکسان باشند؟ - یا به فراموشی برود.

از سوی دیگر ، خود مرد هیچ الگوی منسجمی از فرزندپروری مسئولانه ندارد. بسیاری از پدران در مقابل چشمان خود یا در داستان بزرگترهایشان فقط یک روز صبح از خواب برخاسته و رفتند - و دیگر برنگشتند. به همین سادگی. و هیچ چیز عادی نیست. بنابراین ، بسیاری از مردان این را کاملاً طبیعی می دانستند که با ترک خانواده ، دیگر هیچ ارتباطی با آن ندارند ، با کودکان ارتباط برقرار نمی کنند و کمکی نمی کنند. آنها صادقانه معتقد بودند که هیچ چیزی را مدیون "این زن هیستریک" که در کنار فرزندشان ماندگار است ، و در برخی از سطوح عمیق ، شاید آنها درست می گفتند ، زیرا اغلب زنان فقط از آنها به عنوان تلقیح کننده استفاده می کردند و بیشتر از مردان به کودکان نیاز داشتند. بنابراین س isال این است که چه کسی به چه کسی مدیون است. کینه ای که مرد احساس می کرد به راحتی می تواند با وجدان و امتیاز خود به توافق برسد و اگر این کافی نبود ، ودکا در همه جا فروخته می شود.

آه ، این طلاق های دهه هفتاد دردناک ، بی رحمانه ، با ممنوعیت ملاقات با فرزندان ، با وقفه در همه روابط ، با توهین و اتهام است. ناامیدی دردناک دو کودک بی محبت ، که عشق و خوشبختی را می خواستند ، امیدهای زیادی به یکدیگر بست و او فریب داد ، همه چیز اشتباه است ، حرامزاده ، عوضی ، کثافت … آنها نمی دانستند چگونه یک چرخه ایجاد کنند از عشق در خانواده ، هر یک گرسنه بودند و می خواستند دریافت کنند ، یا فقط می خواستند بدهند ، اما برای این - مقامات. آنها از تنهایی وحشتناک می ترسیدند ، اما برای او بود که رفتند ، فقط به این دلیل که به جز تنهایی ، هرگز چیزی ندیده بودند.

در نتیجه ، نارضایتی ها ، زخم های روانی ، حتی سلامت بیشتر خراب شده ، زنان حتی بیشتر به کودکان تمرکز می کنند ، مردان حتی بیشتر مشروب می نوشند.

برای مردان ، همه اینها بر شناسایی پدران مرده و ناپدید شده اضافه شده است. از آنجا که پسر نیاز دارد ، بسیار مهم است که مانند پدرش باشد. و اگر تنها چیزی که درباره او شناخته شده این است که او مرده است؟ بسیار شجاع بود ، با دشمنان جنگید - و مرد؟ یا حتی بدتر - فقط مشخص است که او مرده است؟ و آنها در خانه در مورد او صحبت نمی کنند ، زیرا او مفقود شده بود یا سرکوب شده بود؟ رفته - این همه اطلاعات است؟ چه چیزی برای یک پسر جوان به جز رفتار خودکشی باقی می ماند؟ نوشیدنی ، دعوا ، سه بسته سیگار در روز ، مسابقات موتورسواری ، کار تا حمله قلبی. پدرم در جوانی یک مونتاژ کننده ارتفاع بود. ترفند مورد علاقه من این بود که بدون بیمه در ارتفاع کار کنم. خوب ، همه چیز دیگر نیز ، مشروب ، سیگار کشیدن ، زخم معده. البته بیش از یک طلاق وجود دارد. در 50 سالگی ، حمله قلبی و مرگ. پدرش ناپدید شد ، حتی قبل از تولد پسرش به جبهه رفت. هیچ چیز به جز نام ، یک عکس ، هیچ چیز مشخص نیست.

در چنین محیطی است که کودکان بزرگ می شوند ، نسل سوم در حال حاضر است.

در کلاس من ، بیش از نیمی از بچه ها از والدین جدا شده بودند ، و از کسانی که با هم زندگی می کردند ، شاید فقط دو یا سه خانواده شبیه خوشبختی زناشویی بودند. به یاد دارم که چگونه دوست دانشگاهی ام به من گفت که پدر و مادرش همزمان تلویزیون را در آغوش گرفته و می بوسند. او 18 ساله بود ، زود به دنیا آمد ، یعنی والدینش 36-37 ساله بودند. همه ما حیرت زده بودیم. دیوانه ، یا چی؟ اینطور کار نمی کند!

به طور طبیعی ، مجموعه شعارهای مربوطه: "همه مردان حرامزاده هستند" ، "همه زنان عوضی هستند" ، "یک کار خوب ازدواج نامیده نمی شود." و این ، زندگی تایید کرده است. هر جا که نگاه کنی …

اما اتفاقات خوبی افتاد. در اواخر دهه 60 ، به مادران این امکان داده شد که با کودکان تا یک سالگی بنشینند. آنها دیگر انگل محسوب نمی شدند. بنابراین چه کسی یک بنای تاریخی قرار می دهد ، بنابراین نویسنده این نوآوری. فقط نمی دانم او کیست. البته ، من هنوز مجبور بودم یک سال تسلیم شوم ، و این درد داشت ، اما این در حال حاضر قابل مقایسه نیست ، و در مورد این آسیب دفعه بعد. و بنابراین کودکان با خوشحالی از وحشتناک ترین تهدید محرومیت ، فلج کننده ترین - تا یک سال گذشتند. خوب ، و معمولاً مردم حتی دیرتر برمی گشتند ، سپس مادرم به تعطیلات می رفت ، سپس مادربزرگ ها به نوبت ، کمی بیشتر برنده می شدند. این بازی ثابت بود - خانواده در برابر "شب نزدیک" ، در برابر "زن وحشتناک" ، در برابر پاشنه آهنین سرزمین مادری. چنین موش و گربه ای.

و یک اتفاق خوب رخ داد - مسکن جداگانه شروع به ظاهر کرد. خروشچف بدنام. ما همچنین روزی بنای یادبودی را برای این دیوارهای بتنی باریک برپا می کنیم که نقش مهمی ایفا کرد - آنها سرانجام خانواده را از چشم بیننده دولت و جامعه پوشاندند. با وجود اینکه می توانستید همه چیز را از طریق آنها بشنوید ، هنوز نوعی خودمختاری وجود داشت. مرز. حفاظت. دن شانس بازیابی.

نسل سوم زندگی بزرگسالی خود را با آسیب های خاص خود ، اما همچنین با منابع نسبتاً بزرگ خود آغاز می کنند. ما عاشق بودیم. اجازه ندهید همانطور که روانشناسان می گویند ، بلکه صادقانه و زیاد. ما پدر داشتیم. اجازه دهید مشروبخواران و / یا "بزکوهی" و / یا "بزهایی که مادر خود را رها کرده اند" اکثریت باشند ، اما آنها یک نام ، یک چهره داشتند و همچنین ما را به شیوه خود دوست داشتند. والدین ما ظالم نبودند. ما خانه ای داشتیم ، دیوارهای بومی.

همه یکسان نیستند ، البته ، خانواده بیشتر و کمتر خوشحال و مرفه بودند.

اما به طور کلی.

به طور خلاصه ، ما مدیون آن هستیم.

بنابراین ، نسل سوم. من به سختی به سالهای تولد وابسته نخواهم بود ، زیرا شخصی در 18 سالگی ، کسی در 34 سالگی متولد شده است ، هرچه بیشتر ، "سواحل" متمایز جریان مبهم تر می شود. انتقال فیلمنامه در اینجا مهم است و سن می تواند از 50 تا 30 باشد. به طور خلاصه ، نوه های نسل نظامی ، فرزندان فرزندان جنگ.

"ما به آن بدهکاریم" به طور کلی شعار نسل سوم است. نسل های كودكی كه مجبور به والدین والدین خود شدند. در روانشناسان به این امر "فرزندپروری" می گویند.

چه کاری باید انجام می شد؟ بچه های جنگ دوست نداشتن در حول و حوش قدرتمندی از درماندگی پخش شده بودند که پاسخ ندادن آنها غیرممکن بود. بنابراین ، فرزندان نسل سوم سالها مستقل نبودند و نسبت به والدین خود احساس مسئولیت دائمی می کردند. دوران کودکی با یک کلید در گردن ، از کلاس اول به تنهایی تا مدرسه - تا اتاق موسیقی - تا فروشگاه ، اگر از طریق یک مکان خالی یا گاراژ - هیچ چیز نیز. خودمان درس می خوانیم ، خودمان سوپ را گرم می کنیم ، ما می دانیم چگونه. نکته اصلی این است که مادر ناراحت نشود. خاطرات دوران کودکی بسیار فاش کننده است: "من از پدر و مادرم چیزی نمی خواستم ، همیشه می فهمیدم که پول کافی وجود ندارد ، سعی کردم آن را به نحوی بدوزم ، با هم کنار بیایم" ، "یک بار سرم را در مدرسه بسیار محکم زدم ، بد بود ، حالم بد شد ، اما به مادرم نگفتم - می ترسیدم ناراحت شوم. ظاهراً ضربه مغزی رخ داده است و هنوز عواقبی وجود دارد "،" همسایه ای به من اذیت شد ، سعی کرد پنجه بزند ، سپس مزرعه خود را به من نشان داد. اما من به مادرم نگفتم ، می ترسیدم که قلبش بد شود "،" من خیلی دلم برای پدرم تنگ شده بود ، حتی روی حیله گریه کردم. اما او به مادرم گفت که من خوب هستم و من اصلا به او احتیاج ندارم. او بعد از طلاق از او بسیار عصبانی بود. " دینا روبینا دارای چنین داستان تلخ "خار" است.آثار کلاسیک: یک مادر مطلقه ، یک پسر شش ساله ، با بی فکری بی تفاوتی نسبت به پدرش ، که او را عاشقانه دوست دارد ، به تصویر می کشد. به همراه مادرم ، در یک چاله کوچک در برابر دنیای زمستانی بیگانه جمع شده ایم. و اینها همه خانواده های کاملاً مرفه هستند ، همچنین اتفاق افتاد که بچه ها در خندق ها به دنبال پدران مست بودند و آنها را به خانه کشاندند ، و آنها مادر خود را با دست خود از حلقه بیرون کشیدند یا قرص ها را از او مخفی کردند. حدود هشت ساله.

و همچنین طلاق ، همانطور که به یاد داریم ، یا زندگی به سبک گربه و سگ "(البته به خاطر بچه ها). و کودکان میانجی هستند ، صلح جوانی که آماده اند تا روح خود را بفروشند تا والدین خود را آشتی دهند و دوباره رفاه شکننده خانواده را به هم بچسبانند. شکایت نکنید ، تشدید نکنید ، درخشش نکنید ، در غیر این صورت پدر عصبانی می شود و مادر گریه می کند و می گوید "بهتر است او بمیرد تا اینگونه زندگی کند" و این بسیار ترسناک است. یاد بگیرید که پیش بینی کنید ، گوشه ها را صاف کنید ، موقعیت را خنثی کنید. همیشه هوشیار باشید ، مراقب خانواده باشید. زیرا شخص دیگری وجود ندارد.

نماد نسل را می توان پسر عمو فیودور از یک کارتون خنده دار در نظر گرفت. خنده دار ، خنده دار ، اما خیلی خنده دار نیست. پسر بزرگترین کل خانواده است. و او همچنین به مدرسه نمی رود ، به این معنی که هفت نیست. او به روستا رفت ، خود در آنجا زندگی می کند ، اما نگران والدینش است. آنها فقط بیهوش می شوند ، قطره قلب می نوشند و با درماندگی آنها را با دست پخش می کنند.

یا پسر روما را از فیلم شما هرگز در خواب نمی دیدید به خاطر دارید؟ او 16 سال دارد و تنها بزرگسال تمام شخصیت های فیلم است. والدین او معمولاً "فرزندان جنگ" هستند ، والدین دختر "نوجوانان ابدی" ، معلم ، مادربزرگ هستند … برای دلداری آنها ، اینجا برای حمایت ، صلح ، کمک به آنجا ، و پاک کردن اشک در اینجا. و می گویند همه اینها در پس زمینه ناله های بزرگسالان ، برای عشق زود است. بله ، و نگهداری از همه آنها درست است.

بنابراین تمام دوران کودکی. و وقتی زمان بزرگ شدن و ترک خانه فرا می رسد - عذاب جدایی غیرممکن ، و شراب ، شراب ، شراب ، نیمی از عصبانیت ، و انتخاب بسیار خنده دار است: جدا شوید و مادر را بکشد ، یا بماند و بماند خود شخص

با این حال ، اگر بمانید ، آنها همیشه به شما می گویند که شما باید زندگی خود را تنظیم کنید و همه کارها را اشتباه ، بد و اشتباه انجام می دهید ، در غیر این صورت شما برای مدت طولانی خانواده خود را داشتید. با ظاهر شدن هر نامزدی ، او طبیعتاً بی ارزش می شود و یک جنگ نهفته طولانی مدت علیه او تا پایان پیروزمندانه آغاز می شود. فیلمها و کتابهای زیادی در این باره وجود دارد که من حتی فهرست آنها را نمی آورم.

جالب است که با همه اینها ، آنها خود و والدینشان دوران کودکی خود را بسیار خوب تلقی کردند. در واقع: فرزندان عزیز هستند ، والدین زنده هستند ، زندگی کاملاً مرفه است. برای اولین بار در سالهای طولانی - کودکی شاد بدون گرسنگی ، همه گیری ، جنگ و همه اینها.

خوب ، تقریبا خوشحالم. زیرا هنوز یک مهد کودک وجود داشت ، اغلب با یک روز پنج روزه ، و یک مدرسه ، و اردوها و سایر لذتهای دوران کودکی شوروی ، که برای برخی رنگهای خوبی داشت و برای برخی نه چندان. و خشونت و تحقیر زیادی وجود داشت ، اما والدین ناتوان بودند ، آنها نمی توانستند محافظت کنند. یا حتی در واقع آنها می توانستند ، اما بچه ها به آنها مراجعه نکردند ، آنها از آنها مراقبت کردند. من هرگز یکبار به مادرم نگفته ام که آنها با پارچه ای به صورت کودکستان می زنند و جو مروارید را از طریق اسپاسم های استفراغ به دهان می اندازند. اگرچه در حال حاضر ، با نگاهی گذرا ، می فهمم که او احتمالاً این باغ را یک به یک در هم کوبیده است. اما بعد به نظرم رسید - غیرممکن است.

این یک مشکل ابدی است - کودک انتقادی ندارد ، او نمی تواند به طور منطقی وضعیت واقعی امور را ارزیابی کند. او همیشه همه چیز را شخصی می گیرد و بسیار اغراق می کند. و او همیشه آماده است تا خود را فدا کند. همانطور که بچه های جنگ خستگی و غم معمولی را با دوست نداشتن اشتباه می گرفتند ، فرزندان آنها نیز برخی از نارسایی پدران و مادران را با آسیب پذیری و درماندگی کامل اشتباه می گرفتند. اگرچه در بیشتر موارد اینطور نبود و والدین می توانستند برای بچه ها بایستند و از هم پاشیده نشوند ، اما از سکته قلبی تعدیل نمی کنند. همسایه کوتاه می شود ، و پرستار بچه ، و آنچه را که نیاز دارند می خرند و به آنها اجازه داده می شود تا پدرم را ببینند. اما - بچه ها ترسیدند. مبالغه ، بیمه مجدد. گاهی اوقات ، وقتی همه چیز فاش می شد ، والدین با وحشت می پرسیدند: خوب ، چرا به من گفتی؟ بله ، البته … »جوابی نداد.زیرا - شما نمی توانید. خیلی حس می شد ، همین.

نسل سوم به نسل اضطراب ، احساس گناه ، مسئولیت پذیری بیش از حد تبدیل شده است. همه اینها مزایای خود را داشت ، این افراد هستند که اکنون در زمینه های مختلف موفق هستند ، آنها کسانی هستند که می دانند چگونه مذاکره کنند و نظرات مختلف را در نظر بگیرند. پیش بینی ، هوشیاری ، تصمیم گیری به تنهایی ، عدم انتظار برای کمک خارجی از نقاط قوت است. محافظت کنید ، مراقبت کنید ، حمایت کنید.

اما مسئولیت پذیری بیش از حد ، مانند هر "هایپر" ، جنبه دیگری نیز دارد. اگر فرزند درونی کودکان نظامی فاقد عشق و امنیت بود ، پس فرزند داخلی "نسل عمو فئودور" فاقد کودکانه و بی دقتی بود. و کودک درونی - او به هر طریقی خودش را می گیرد ، هست. خوب ، او آن را می گیرد. در افراد این نسل است که اغلب چیزی مانند "رفتار تهاجمی-منفعل" مشاهده می شود. این بدان معناست که در شرایطی "من باید ، اما نمی خواهم" شخص آشکارا اعتراض نمی کند: "من نمی خواهم و نمی خواهم!" ، اما او همچنین خود را به "خوب ، لازم است ، اینطور باید باشد ». او خرابکاری را در انواع مختلف ، گاهی اوقات بسیار مبتکرانه ترتیب می دهد. فراموش می کند ، به بعد موکول می کند ، وقت ندارد ، قول می دهد و نمی دهد ، همه جا و همه جا دیر می کند و غیره. اوه ، کارفرمایان از این کار زوزه می کشند: خوب ، چنین متخصص خوب ، حرفه ای ، باهوش ، با استعداد ، اما بسیار بی نظم …

اغلب افراد این نسل در خود این احساس را دارند که از اطرافیان خود ، حتی افراد مسن ، بزرگتر هستند. و در عین حال آنها خود را "کاملاً بالغ" احساس نمی کنند ، "حس بلوغ" وجود ندارد. جوانی به نوعی به دوران پیری جهش می کند. و برعکس ، گاهی چندین بار در روز.

پیامدهای "ادغام" با والدین ، از همه این "زندگی در یک کودک" نیز قابل توجه است. بسیاری از مردم به یاد دارند که در دوران کودکی ، والدین و / یا مادربزرگ ها درهای بسته را تحمل نمی کردند: "آیا چیزی را پنهان می کنید؟" و هل دادن چفت به در خانه شما به منزله "تف در صورت مادر" بود. خوب ، در مورد اینکه خوب است جیب ها ، یک میز ، یک کیف و یک دفتر خاطرات شخصی را بررسی کنید … به ندرت هیچ والدینی این امر را غیرقابل قبول می دانست. من به طور کلی در مورد مهد کودک و مدرسه سکوت می کنم ، برخی از توالت ها ارزش چه چیزی را داشتند ، چه مرزهایی … در نتیجه ، کودکانی که در شرایط نقض مداوم مرزها بزرگ شده اند ، سپس با حسادت شدید این مرزها را مشاهده می کنند. آنها به ندرت بازدید می کنند و به ندرت آنها را به محل خود دعوت می کنند. استرس گذراندن شب در یک مهمانی (اگرچه در گذشته عادی بود). آنها همسایگان خود را نمی شناسند و نمی خواهند بدانند - اگر شروع به دوست شدن کنند چه؟ آنها دردناک هر محله اجباری (به عنوان مثال ، در یک محفظه ، در یک اتاق هتل) را تحمل می کنند ، زیرا نمی دانند ، نمی دانند چگونه به راحتی و به طور طبیعی مرزها را تعیین کنند ، در حالی که از ارتباط لذت می برند و "جوجه تیغی های ضد تانک را قرار می دهند. "در رویکردهای دور

خانواده ات چطور؟ اکثریت هنوز با والدین خود (یا حافظه خود) در روابط دشواری هستند ، بسیاری از آنها با ازدواج پایدار موفق نشدند ، یا در اولین تلاش موفق نشدند ، اما تنها پس از جدایی (داخلی) از والدین خود موفق شدند.

البته ، نگرش هایی که در دوران کودکی در مورد این واقعیت دریافت شده و آموخته شده است که مردان فقط منتظر "دست و پا زدن و ترک کردن" هستند و زنان فقط تلاش می کنند "زیر خود را خرد کنند" ، آنها در زندگی شخصی خود به شادی کمک نمی کنند. اما توانایی "مرتب کردن همه چیز" ، شنیدن یکدیگر و مذاکره وجود داشت. طلاق ها مکرر شده است ، زیرا دیگر به عنوان یک فاجعه و ویرانه کل زندگی تلقی نمی شوند ، اما معمولاً خونریزی کمتری دارند ، بیشتر و بیشتر اوقات همسران مطلقه می توانند کاملاً سازنده با کودکان ارتباط برقرار کرده و با آنها برخورد کنند.

اغلب اولین فرزند در ازدواج زودگذر "تلقیح" ظاهر می شد ، مدل والدین تکثیر می شد. سپس کودک به طور کلی یا جزئی به مادربزرگ در قالب "بازخرید" داده شد و مادر فرصتی پیدا کرد تا جدا شود و زندگی خود را آغاز کند. علاوه بر ایده آرامش مادربزرگ ، "من زندگی خود را بر شما گذاشتم" ، که بارها در دوران کودکی شنیده شد ، نیز نقش دارد. یعنی مردم با این نگرش بزرگ شدند که تربیت یک کودک ، حتی یک نفر ، کاری غیر واقعی و دشوار و قهرمانانه است. ما غالباً خاطراتی از سختی کار با فرزند اول می شنویم.حتی کسانی که در دوران پوشک ، غذا در قوطی ، ماشین لباسشویی و سایر زنگ ها و سوت ها زایمان کرده اند. از گرمایش مرکزی ، آب گرم و دیگر مزایای تمدن خبری نیست. "من اولین تابستان خود را با فرزندم در خانه گذراندم ، شوهرم فقط آخر هفته آمد. چقدر سخت بود! من فقط از خستگی گریه کردم.”یک خانه با امکانات رفاهی ، بدون مرغ ، بدون گاو ، بدون باغ سبزیجات ، کودک کاملاً سالم است ، شوهرم غذا و پوشک با ماشین می آورد. اما چقدر سخت است!

و چقدر دشوار است ، اگر شرایط مشکل از قبل شناخته شده باشد: "جان خود را به قتل برسانید ، نه شب بخوابید ، سلامتی خود را خراب کنید". در اینجا شما می خواهید - شما نمی خواهید … این نگرش باعث ترس و اجتناب کودک می شود. در نتیجه ، مادر حتی با کودک نشسته ، به سختی با او ارتباط برقرار می کند و او صریحاً دلتنگ است. پرستار بچه ها استخدام می شوند ، وقتی کودک شروع به وابستگی می کند ، تغییر می کند - حسادت! - و اکنون ما یک حلقه جدید به دست می آوریم - یک کودک محروم ، دوست نداشتنی ، چیزی بسیار شبیه به نظامی ، فقط هیچ جنگی وجود ندارد. مسابقه جایزه به بچه ها در یک پانسیون گرانقیمت و خدمات کامل نگاه کنید. تیک ، شب ادراری ، طغیان پرخاشگری ، هیستری ، دستکاری. یتیم خانه ، فقط با زبان انگلیسی و تنیس. و کسانی که پول یک پانسیون ندارند ، کسانی که در زمین بازی در منطقه مسکونی هستند دیده می شوند. "کجا رفتی ، احمق ، حالا به آن میرسی ، من باید بعداً شستشو را انجام دهم ، درست است؟" خوب ، و غیره ، "من هیچ قدرتی برای شما ندارم ، چشم من شما را نمی بیند" ، با نفرت واقعی در صدایش. چرا نفرت؟ پس او جلاد است! او آمد تا زندگی ، سلامتی ، جوانی را بگیرد ، همانطور که خود مادرم می گفت!

تنوع دیگری از سناریو زمانی آشکار می شود که نگرش موذیانه دیگری از افراد غیرمسئول حاکم می شود: همه چیز باید درست باشد! بهترین راه! و این یک آهنگ جداگانه است. پذیرندگان اولیه نقش والدین "عمو فدورا" اغلب در والدین آگاهانه وسواس دارند. پروردگارا ، اگر در یک زمان آنها نقش پدر و مادر را در رابطه با پدر و مادر خود به دست آوردند ، آیا واقعاً نمی توانند فرزندان خود را در بالاترین سطح تربیت کنند؟ تغذیه متعادل ، ژیمناستیک برای نوزادان ، کلاسهای رشد از یک سال ، زبان انگلیسی از سه سال. ادبیات برای والدین ، می خوانیم ، فکر می کنیم ، سعی می کنیم. ثابت قدم باشید ، یک زبان مشترک پیدا کنید ، عصبانیت خود را از دست ندهید ، همه چیز را توضیح دهید ، فرزند داشته باشید. و اضطراب ابدی ، معمول از دوران کودکی - اگر مشکل چیست؟ اگر چیزی به حساب نیامد چه؟ و اگر می توانست بهتر باشد؟ و چرا من حوصله ندارم؟ و من چه نوع مادر (پدر) هستم؟

به طور کلی ، اگر نسل بچه های جنگ با این اطمینان زندگی می کردند که والدین شگفت انگیزی هستند و بچه هایشان باید کودکی شادی داشته باشند ، نسل افراد بی مسئولیت تقریباً همه تحت تأثیر "روان رنجوری والدین" قرار دارند. " آنها (ما) مطمئن هستیم که چیزی را در نظر نگرفته اند ، آن را تمام نکرده اند ، "زیاد از بچه مراقبت نمی کردند (آنها همچنین جرات کار و ساختن حرفه را داشتند ، مادران افعی هستند) ، آنها (ما) به طور کامل به والدین خود اعتماد نداریم ، همیشه از مدرسه ، پزشکان ، جامعه ناراضی هستیم ، آنها همیشه بیشتر و بهتر را برای فرزندان خود می خواهند.

چند روز پیش دوستی با من تماس گرفت - از کانادا! - با یک سوال هشدار دهنده: دختر در 4 سالگی نمی خواند ، چه باید بکنید؟ این چشم های مضطرب مادران هنگام ملاقات با معلم - ستون های من کار نمی کنند! "آه-آه ، ما همه خواهیم مرد!" ، همانطور که پسرم دوست دارد بگوید ، نماینده نسل بعدی ، بی اهمیت ، است. و او هنوز درخشان نیست ، زیرا او با تنبلی غیرقابل نفوذ والدینش نجات یافت و این واقعیت که در یک زمان به کتابی از نیکیتین ها برخورد کردم ، که در متن ساده می گفت: مادران ، نگران نباشید ، به همان اندازه دلپذیر عمل کنید و برای شما راحت است ، و همه چیز برای کودک خوب خواهد بود. هنوز مطالب زیادی وجود داشت که می گفتند لازم است با مکعب های مخصوص بازی کنید و همه چیز را توسعه دهید ، اما من با خیال راحت آن را از دست دادم:) این خود در مقیاس نسبتاً مناسبی توسعه یافت.

متأسفانه ، بسیاری از آنها با تنبلی نسبتاً ضعیف بودند. و آنها با قدرت وحشتناک و به طور کامل والدین می کردند. نتیجه غم انگیز است ، اکنون موجی از درخواستها با متن "او چیزی نمی خواهد وجود دارد. روی مبل دراز می کشد ، کار نمی کند و درس نمی خواند. نشسته به کامپیوتر خیره شده است. او نمی خواهد برای هیچ چیزی پاسخ دهد. او در تمام تلاشها برای صحبت کردن سریع عمل می کند. "و اگر همه او را از قبل برای او می خواستند ، او چه می خواست؟ اگر والدینی در این نزدیکی هستند که به آنها نان نمی دهند - چه کسی باید مسئول آن باشد ، آیا او باید مسئول کسی باشد؟ اگر فقط روی مبل دراز بکشد و مواد مصرف نکند خوب است. یک هفته غذا ندهید ، شاید بیدار شود. اگر او قبلاً قبول کرده باشد ، همه چیز بدتر است.

اما این نسل تازه وارد زندگی می شود ، فعلا برچسب هایی به آن نزنیم. زندگی نشان خواهد داد.

هر چه بیشتر ، سواحل بیشتر فرسوده می شوند ، تکثیر می شوند ، تقسیم می شوند و پیامدهای این تجربه به طرز عجیبی شکسته می شود. من فکر می کنم نسل چهارم ، زمینه خاص خانواده بسیار مهمتر از آسیب جهانی گذشته است. اما نمی توان دید که بسیاری از امروز هنوز از گذشته رشد می کند.

توصیه شده: