اقیانوس عشق: افراد قوی گریه نمی کنند

تصویری: اقیانوس عشق: افراد قوی گریه نمی کنند

تصویری: اقیانوس عشق: افراد قوی گریه نمی کنند
تصویری: غیب گوی بزرگ سرنوشت رهبر رژیم را پیشگویی کرد 2024, آوریل
اقیانوس عشق: افراد قوی گریه نمی کنند
اقیانوس عشق: افراد قوی گریه نمی کنند
Anonim

من یک بار فیلمی را تماشا کردم که در آن زنی متوجه شد سرطان دارد. او دو دختر خردسال داشت و شش ماه قبل از مرگش فهرستی از کارهای انجام شده را نوشت. نکته اول: "به دختران بگویید که من آنها را دوست دارم." به نظر می رسد او هرگز این کار را نکرده است …

ناتالیا پولونینا یک روانشناس فوق العاده کودک است. در یک زمان ، او در سمینارها و دوره های من برای کار با تروما شرکت کرد ، اما شخصاً برای خودش تصمیم گرفت در این موضوع تمرین نکند ، زیرا برای او بسیار دشوار است. و اکنون ناتاشا با من تماس گرفت و با هیجان از ملاقات با خواهرزاده کوچکش خواست با معلم همکارش ملاقات کند. ناتاشا هنگام توصیف پرونده - که برای یک روانشناس حرفه ای معمول نیست - گریه کرد:

- می توانید تصور کنید ، پدر بچه تصادف کرد. و بعد از یک سال و نیم ، مادرم فوت کرد! برای سرطان لوزالمعده. پسر عموی ایرا ما…. دختر ، اولیا ، ده ساله است. در یاروسلاول با پدربزرگ و مادربزرگ مادری خود زندگی می کند. ایرا می خواهد او را به محل خود ببرد. پسرعموی مادر نیز آماده بردن فرزند است. اینکه کودک در کجا زندگی می کند س aال نیست. برادرم در یاروسلاول زندگی می کند ، عمه من در مسکو زندگی می کند.

-از نترس ، ناتاشا ، در مورد پرونده بیا.

- گریه می کنم چون برای دختر متاسفم. ایرکا همه فرسوده شده! ما حتی نمی دانیم چگونه به او کمک کنیم: یک چیز مشتری است ، دیگری دوست است. می بینید ، اتفاقات وحشتناکی برای دختر رخ می دهد. او کلید آپارتمان والدینش را دارد. او دوستانش را به آنجا می آورد. و چند بار نیز اقدام به خودکشی نمایشی انجام شد. در ابتدا او می خواست خود را از بالکن به بیرون پرت کند ، سپس سعی کرد با چاقو جلوی دوستانش خود را چاقو کند. دختران می لرزند ، والدین آنها نیز! نانا ، التماس می کنم ، از طرف خودم می خواهم ، کاری کن! اولیا را در هر زمان از شبانه روز نزد شما می آورند ، فقط به من بگو.

- آیا کسی قبلاً با کودک کار کرده است؟

- به نظر می رسد بله. روانشناسان محلی ، اما آنجا مشکلی پیش آمد. پس از آن این تلاش ها برای خودکشی اتفاق افتاد … اگر نمی دانید چگونه - نروید! چند بار می توانید آن را تکرار کنید؟! این یک موضوع بسیار دشوار است!

-بگذارید آخر هفته دختری بیاورند تا من زمان بیشتری داشته باشم و کسی حواس ما را پرت نکند. من کار خواهم کرد ، اما به شرطی که او تماس بگیرد. شما خود می فهمید که هر اتفاقی ممکن است بیفتد. در این صورت ، او باید در مسکو بماند.

و اینجا آنها با من هستند. ایرینا و اولیای کوچک یک دختر لاغر ، شکننده و بسیار رنگ پریده هستند. هر دو به طرز ناخوشایندی در آستانه منجمد شدند - ایرینا نگاهی دارد که من از هزار آن را تشخیص می دهم. نگاه گناهکارانه یک بزرگسال ، هنگامی که خود را به دلیل ناتوانی در کمک به کودک مجازات می کند ، قادر به محافظت از او نیست. و در عین حال بسیار امیدوارم که بتوانم این کار را انجام دهم …

zcg8OJNz5EY
zcg8OJNz5EY

قبلاً ، به صورت تلفنی ، با ایرینا توافق کردیم که او دختر را برای من بگذارد ، و وقتی کار را تمام کردیم ، من با او تماس می گیرم و اولیا را می برد.

- من در این نزدیکی زندگی می کنم ، همه چیز خوب است …

من می دانم که او جایی نمی رود. او در ماشین می نشیند ، نگران خواهرزاده کوچکش می شود و دعا می کند که جلسه به نفع او باشد.

- ایول ، می دانی چرا اینجا هستی؟

- آره. چون همه برای من می ترسند. و آنها همچنین فکر می کنند که من می توانم کاری را با خودم انجام دهم.

یک ظاهر غیر معمول بالغ و عاقلانه. من او را نیز می شناسم - چنین کودکانی به سرعت بزرگ می شوند.

- بیا درباره ی تو صحبت بکنیم. فقط در مورد شما کجا زندگی می کنید ، با چه کسانی زندگی می کنید. شما به من می گویید چه می خواهید. اگر شما نمی خواهید ، ما صحبت نمی کنیم …

- میشه به من کمک کنید؟ چه کاری می توانی انجام بدهی؟ میشه مامانمو پس بدی؟ آیا می توانید مطمئن شوید که هنگام تصادف پدر تصادفی رخ نداد؟ مامان نمی خواست او در تاکسی کار کند. پدر کار دیگری داشت ، اما آنها پول کمی پرداختند ، بنابراین او به تاکسی رفت. به نظر شما اگر مادر او را مجبور به ترک می کرد ، اکنون همه چیز فرق می کرد؟

- …

-میدونی ترسناک چیه؟ فقط سه ماه گذشت. من فراموش می کنم مادر چگونه به نظر می رسد. چشمانم را می بندم و دیگر او را نمی بینم.

- چی رو فراموش میکنی؟

من … چشمانش را فراموش می کنم ، دستانش ، موهایش چیست … می ترسم فراموشش کنم.

- چه چیزی را به خاطر می آوری ، اول؟

- من خودم را به عنوان یک دختر کوچک به یاد می آورم. در گهواره. یادم می آید که چگونه می خندیدند. به یاد دارم که مادرم چگونه به من غذا می داد … من همیشه در آنجا شیرجه می زنم ، در این تخت. اما یادم نمی آید مادرم چه شکلی بود ، پدرم چه شکلی بود. این خوشحالی را در خودم به یاد دارم. من خوشبختی دیگری دارم: چگونه همه ما با ماشین به دریا رفتیم.شما نیز می توانید در آنجا شیرجه بزنید. اما آنجا درد می کند ، زیرا می دانم که زمان زیادی باقی نمانده است ، و به زودی پدر خواهد رفت ، و سپس مادر …

- یادت هست مامان دوست داشت چه کار کند؟

- او عاشق رنگ کردن موهای خود بود. آیا می دانید چند رنگ مو داشت؟ گاهی از مدرسه به خانه برمی گشتم و نمی دانستم موهای مادرم چه رنگی خواهد بود.

- خوشت آمد؟

- نمی دانم ، اما به یاد دارم. یاد دوست دخترهای مادرم می افتم. دستهای او را به خاطر می آورم ، نه آنچه که بودند ، بلکه نحوه لمس آنها. من نمی خواهم چیز دیگری را به خاطر بسپارم. نمی خواهم به خاطر بیاورم که وقتی پدرم فوت کرد چگونه سکوت کرد. چقدر گریه کرد …

- اولیا ، داری گریه می کنی؟

- عمو یورا گفت افراد قوی گریه نمی کنند. نباید گریه کنم تا عمو یورا و خاله ایرا آسیب نبینند. و پدربزرگ و مادربزرگ. مامان دختر آنهاست ، آنها یک فرزند از دست دادند. صبح وقتی بیدار می شوم می بینم که چشمانشان چقدر قرمز شده است. بعضی وقتها از اتاقم صدای گریه آنها را می شنوم. اما نمیتونی گریه کنی …

- اگر می خواهی گریه کن. من از اشک های تو نمی ترسم افراد قوی گریه می کنند دختر.

ما با او در مورد وحشتناک ترین تصویری که اولیا به خاطر داشت صحبت کردیم. وقتی مادرم را بردند ، فقط یک جوراب روی پای خود داشت ، دومی در جایی افتاده بود. و دختر می خواست جوراب باقی مانده را بگیرد ، به طوری که زیبا و یکسان بود. و به مادر یک کیف دستی بدهید ، زیرا نمی توانید بدون کیف دستی از خانه خارج شوید ، کلیدها در همان مکان وجود دارد …

- وقتی مادر را بردند زنده بود؟

- دیگر نه.

- این کیف با کلید الان کجاست ، اول؟

- می خواستم مادرش را بگذارم … خوب ، آنجا … در تابوت. اما بعد نظرش عوض شد. دارمش.

اولیا گفت که خیلی دوست دارد مادرش بداند چقدر او را دوست دارد. از این گذشته ، آنها هرگز در مورد آن صحبت نمی کردند ، به ویژه هنگامی که اولیا بزرگ شد و به مدرسه رفت. از آنجا که خانواده از نظر مالی مشکل داشتند ، مادر و پدر دائماً با هم دعوا می کردند ، پدر شغل خود را تغییر داد.

- ایول ، در مدرسه چطور است؟

- من به ندرت به آنجا می روم.

- مریض هستی - یا نمی خواهی؟

"من مریض هستم و نمی خواهم."

- مشکل چیه؟

- می دانید ، انگار من خیلی بزرگ هستم ، به آنها می آیم - آنها کوچک هستند. و آنها به من نگاه می کنند … آنها نگاه متفاوتی دارند. می دانی ، این باعث شرمندگی من می شود. نمی دانم چگونه توضیح دهم.

- شرمنده ، انگار کاری کرده ای ، یا شرمنده ، انگار برهنه ای؟ شاید خجالت آور است؟

- بله ، بله ، شرم آور است ، انگار برهنه ام! و همچنین شرم آور است.

- ما می توانیم در مورد آنچه در آپارتمان اتفاق افتاده با شما صحبت کنیم …؟

- بله ، من به شما می گویم. گاهی اوقات درد درونم آنقدر شدید است که آنقدر دلم برایش تنگ می شود که دلم می خواهد مادرم را ببینم. من واقعاً ، واقعاً می خواهم. من می ترسم. و من می خواهم کسی بداند که چقدر دوستش دارم …

- برای این شما به تعدادی دوست دختر نیاز داشتید؟ به طوری که آنها بدانند شما آماده مرگ برای مادر خود هستید و شما را نجات می دهند؟

- من نمی دانم. احساس می کنم حق با شماست. من الان فهمیدم. و من فکر می کردم دارم دیوانه می شوم.

- مادر ، مادرت نمی خواهد شما رنج بکشید. و از همه مهمتر - این اثبات عشق شما به او است.

- از دست مادرم عصبانی هستم! او به من نگفت که دارد می میرد. من با او خداحافظی نکردم. وقت نکردم به او بگویم که دوستش دارم. او مرا ترک کرد! من کوچک هستم ، نمی توانم کنار بیایم ، نمی دانم … باید قوی باشم ، اما نمی توانم. نمی توانم در این مورد با کسی صحبت کنم. همه می ترسند در مورد آن صحبت کنند ، سعی می کنند به من روحیه دهند ، هدیه می خرند. من به آن نیاز ندارم وانمود می کنم که دوست دارم آنها را آرام کنم.

اگر عصبانی هستید ، باید کاری انجام دهید - ضربه بزنید ، ضربه بزنید ، فریاد بزنید - تا عصبانیت خود را تخلیه کنید.

- به مامان؟

- نه نه مامان. از بیماری عصبانی باشید. از بی عدالتی عصبانی باشید ، اما از مادر خود عصبانی نشوید.

eaJSNDnHX3M
eaJSNDnHX3M

- ایول ، آیا مادرت را در قبرستان ملاقات می کنی؟

- بله ، اما هیچ کس از آن خبر ندارد. یک تراموا به آنجا می رود - این آخرین ایستگاه است. بیرون می روم ، هنوز باید راه بروم و به مادرم بیایم. کیفش را با خود می برم.

- پدربزرگ و مادربزرگ چه فکر می کنند؟ شما کجا هستید؟

- آنها فکر می کنند من به مدت طولانی تمدید کرده ام یا اینکه نزد یکی از دوستانم رفته ام.

- خوب است که به مادرت سر می زنی. اما می دانید ، بهتر است یکی از بزرگسالان شما را همراهی کند. آیا از خاله شما می خواهم که به پدربزرگ و مادربزرگتان بگوید؟ آنها مزاحم شما نخواهند شد.

"آیا فکر می کنید او این کار را نکرده و به همین دلیل مرد؟" من شنیدم که دوستانش چنین می گویند. مامان بعد از مرگ پدر نوشید. آیا این راهی است؟

- این راه خروج او است ، اول. مال شما نیست ، یادتان باشد! آیا تشخیص مادر را می دانید؟

- خرچنگ؟

-سرطان لوزالمعده. اگر می خواهید ، من برای شما توضیح می دهم که چیست …

- بله من می خواهم.

- ایول ، لطفاً به من بگو ، در اینجا عمه ایرا و عمو یورا می خواهند شما را نزد خود ببرند. آیا دوست دارید با خاله ، همسر و دخترش نستیا در مسکو زندگی کنید؟ یا شاید دوست دارید با عموی خود ، همسر و دو پسرش زندگی کنید؟

-اون باحالن ، خیلی خوبن! هم عمه ایرا و هم عمو یورا. می دانید ، نستیا چه مهربان ، بامزه است … او در کلاس دهم است و باله مشغول است. فقط به عمه ایرا نگویید: آیا می توانید تصور کنید آنها با دوست دختران خود چه می کنند؟ آنها به مرکز خرید می روند ، لباس ها را امتحان می کنند و در غرفه از یکدیگر عکس می گیرند. تا اینکه بیرون رانده شوند.

- و آنها شما را با خود می کشند؟

- بله ، من روی ساعت ایستاده ام یا از آنها عکس می گیرم. کاپشن را روی من می بینی؟ زیبا. این نستینا است - او بی دقتی وسایل را می پوشد. گلوله ها را می بینید؟ من همیشه آنها را پاره می کنم

- بله ، می بینم که بسیاری از آنها پشت سرشان هستند. بذار کمکت کنم. و عمو یورا چطور؟ متوجه شدم که عمه ایرا دوست نزدیک شما - نستیا دارد. و خانواده عمو یورا چطور؟

- او همسر بسیار خوبی دارد. با او خیلی آرام است و در کنارش می خواهم مدام گریه کنم ، زیرا مادرم را به یاد می آورم. اما او به من ترحم می کند و اجازه نمی دهد کاری انجام دهم. او به شدت با من رفتار نمی کند ، اما با من لازم است که سخت گیر باشم! باید یاد بگیرم ، رشد کنم. مامان اینو بهم گفت

- پس چرا اوه چرا می توانید با نستیا به ایرینا بروید؟

-من به این فکر کردم. این عالی خواهد بود.

- ولی…؟

- می بینی ، من می خواهم نستیا مادر داشته باشد. من نمی خواهم مادرش را از او بگیرم.

- توضیح.

- اگر به مسکو نقل مکان کنم ، عمه ایرا تمام توجه خود را به من اختصاص می دهد تا کمک کند. و نستیا ، اگرچه بزرگ است ، اما برای او چشم و چشم نیاز دارد. و به طور کلی ، هر دختری به مادر نیاز دارد … من با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی خواهم کرد. با آنها خوب است. پدربزرگم شطرنج بازی را به من آموخت و من و مادربزرگم آشپزی می کنیم. و ، می دانید که چه چیزی: من مدرسه را تغییر خواهم داد.

- برای شروع از صفر ، درست است؟ و بنابراین آنها برای شما متاسف نیستند؟

- آره.

- اما شما آنجا دوست دارید؟

- در مدرسه من همه می دانند که من یتیم هستم. این یک کلمه وحشتناک است!

- اولیا ، به یاد داشته باش ، تو یتیم نیستی. شما یک مادر دارید ، یک پدر دارید ، از آنها خاطرات دارید ، خانه دارید و اقوام دارید. هرگز خود را اینگونه تصور نکنید.

- باشه ، من دیگر اینطور فکر نمی کنم. بهترم. چه خوب که با هم صحبت کردیم. می دانید ، من می خواهم چیزی را به شما بگویم ، فقط به صورت محرمانه. آن موقع بود که می خواستم این کار را بکنم … به نظرم رسید که مادرم کنار من ایستاده است. این او بود که مرا متوقف کرد تا از بالکن با عجله فرود نیایم. چاقو را از دستم بیرون کشید تا خودم را نکشم. و یک چیز دیگر: فکر نکنید که من دیوانه هستم ، اما به نظر می رسد که او مرا به سمت شما هدایت کرد. و احساس می کنم او اینجا است.

"او خوب است ، اول؟"

- آره. او را آرام کرده ای

- آیا به دیدار مجدد ما نیاز دارید؟ من آماده ام فردا ، پس فردا بیایم. می توانم از عمه ایرا بخواهم شما را تا اینجا که می خواهید رها کند. مدتی در مسکو به مدرسه خواهید رفت.

- نه ، فردا میرم خونه. من یک خانه دارم. می روم پیش پدربزرگ و مادربزرگم. با عمه خود ایرا تماس بگیرید. او گفت که به خانه اش می رود ، اما من می دانم که او اینجا است.

- اولیا ، تو الان مشتری من هستی ، می دانی چیست؟

- به نظر می رسد در فیلمی درباره وکیل ، من با مادرم تماشا کرده ام. صادقانه بگویم ، من نمی دانم ، اما من با شما بسیار خوب هستم. شما حقیقت را به من می گویید و همه چیز را توضیح می دهید ، من دیگر نمی ترسم. من ناراحتم. برای مامان و بابا هم متاسفم …

- من الان باید از تو مراقبت کنم ، این کار من است. و شما ، دریغ نکنید ، می توانید در هر زمان با من تماس بگیرید. حالا من شماره تلفن شما را در تلفن همراه خود وارد می کنم و از شما می خواهم همین کار را انجام دهید. اگر نیاز دارید در مورد چیزی صحبت کنید ، برای من اس ام اس ارسال کنید ، فوراً با شما تماس می گیرم. من با خانواده شما توافق می کنم خوب؟

- من مشتری هستم! من شما را فراموش نخواهم کرد ، حتی اگر نیازی به تماس نداشته باشم. شما نمی توانید کار خود را قطع کنید ، شما باید به مردم کمک کنید ، ناگهان هرکسی که بیشتر به آن نیاز دارد. کار بسیار خوبی دارید. نوع.

- من هم فراموشت نمی کنم. شما یکی از قوی ترین دخترهایی هستید که تا به حال دیده ام!

- حتی اگر دریایی از اشک را روی شانه خود بریزید؟ لباس همه مرطوب است ، باید شسته شود یا خشک تمیز شود!

- این دریای اشک نیست ، بلکه اقیانوس عشق است ، بچه! لباس خشک است ، اشکالی ندارد.

- چه چیزی بیشتر: دریا یا اقیانوس؟

- شما دفتر زیبایی دارید ، من می توانم همه چیز را در اینجا لمس کنم تا به خاطر بسپارم و گاهی اوقات در آن غوطه ور شوم.

- من به شما اجازه می دهم همه چیز را لمس کنید ، می توانید به کمد ها بروید ، روی صندلی من بنشینید ، هر کاری که دوست دارید انجام دهید.

وقتی ایرینا ده دقیقه بعد وارد شد ، ما از پنجره به بیرون نگاه کردیم و سعی کردیم رنگ ماشینم را که با یک لایه ضخیم گل از باران و برف پوشانده شده بود ، حدس بزنیم. و اولیا خنده دار گفت که ماشین کوچک عمه اش در کنار جیپ بزرگ عمویش چگونه به نظر می رسد.

عمه ام با دیدن خواهرزاده ام ، با شادابی و نشاط در مورد چیزی با من بحث می کرد ، نتوانست مقاومت کند و هق هق کرد:

- عزیزم ، تو زنده ای !! خدای من ، او رنگ پریده بود ، نگاه کردن به تو ترسناک بود.

- گریه کن عمه ها میتونی گریه کنی …

ما تنها مشورت را با اولیا داشتیم که در برخورد با چنین مصدومیت بسیار نادر است. هیچ اس ام اس از او دریافت نشد ، اما او مشتری من است ، و من همچنان از طریق ناتالیا و ایرینا پرسیدم که او چطور است. دختر تصمیم نهایی برای زندگی با پدربزرگ و مادربزرگش را گرفت. به مدرسه دیگری منتقل شد. روان مطالعه می کند. دوستان در مدرسه جدید ظاهر شده اند. او اغلب به عمو و عمه خود می رود ، با عموزاده ها و خواهرش ارتباط محبت آمیزی دارد. او رازهای مشترک زیادی با نستیا دارد.

دیگر نمی توانستم آن لباس را بپوشم …

توصیه شده: