در حاشیه سرنوشت شما

تصویری: در حاشیه سرنوشت شما

تصویری: در حاشیه سرنوشت شما
تصویری: بشنوید سرنوشت غم انگیزونیمه پنهان اصغرفرهادی که طرف مردم نبود اما حقیقت پنهان نمی ماند 2024, آوریل
در حاشیه سرنوشت شما
در حاشیه سرنوشت شما
Anonim

نه! من به چیزی از تو نیاز ندارم

نه ، تنها چیزی که می خواهم این است

سایه ای بر سر راهت ،

چند قدم بردارید.

(لئونید دربنف)

اغلب اتفاق می افتد که مراجعین با درخواست هایی که بسیار به آنها علاقه مند هستند به روانشناسان مراجعه می کنند. و من نیز از این قاعده مستثنی نیستم. من در مورد مشتریان ، تنظیم مجدد جزئیات ، نام و تاریخ نخواهم نوشت. از خودم خواهم نوشت

من قبلاً این داستان را خنده دار می گفتم ، اما اکنون فهمیده ام که این یک داستان بسیار غم انگیز و تلخ است.

سالها پیش ، در یک سایت دوستیابی ، ملاقات کردم ، خوب ، بگذارید او را ایلیا صدا کنیم - یک هنرمند ، گیتاریست ، روزنامه نگار ، یک ماجراجوی کوچک و فقط یک مرد جذاب. ایلیا نامه های طولانی ، پرشور و ملایم برایم نوشت. وقتی ملاقات کرد ، شجاع و کنایه آمیز بود. او از سبک ادبی بالا قدردانی می کرد و نمی توانست اشتباهات املایی را تحمل کند. من تمام تلاشم را کردم: شبها عبارات بسیار مفیدی می ساختم ، کلمات را در مکان های دیگر مرتب می کردم ، علائم نگارشی را با یک کتاب درسی زبان روسی بررسی می کردم. واقعا خیلی تلاش کردم.

ناگهان ، ایلیا ناپدید شد ، تبخیر شد ، ناپدید شد. عصبی شدم ، عذاب کشیدم ، گریه کردم ، حتی مست شدم. زندگی غیرقابل تحمل شد ، اما هرگز به ذهنم خطور نمی کرد که با او تماس بگیرم یا بنویسم و از او بپرسم که واقعاً چه اتفاقی افتاده است.

در 23 فوریه ، با دستان لرزان ، شعری از ترکیب خود را برای او ارسال کردم. در پاسخ ، او برای من یک رز مجازی فرستاد و سکوت دوباره حاکم شد.

ایلیا یک ماه بعد ظاهر شد ، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. او نوشت که حوصله اش سر رفته است. از او خواستم که ناپدید نشود. من یک کلمه از احساسم ، نحوه صعود به دیوارها ، گریه کردن نگفتم. حتی به ذهنم خطور نمی کرد که ناراحت شوم ، عصبانی شوم. درد من برایم مهم به نظر نمی رسید ایلیا ، بازگشت او مهم بود.

در نوشتن حتی بهتر شدم. من تمام تلاش خود را کردم تا جالب و شوخ باشم ، عبارات اصلی را انتخاب کنم ، به منابع مورد اعتماد مراجعه کنم. ایلیا ابراز خوشحالی کرد ، با تعارف به من سرازیر شد. خوشحال شدم که امتحان کردم. اما قبل از جلسه بعدی برنامه ریزی شده ، دوست من ناپدید شد. او فقط ناپدید شد.

پس از چند روز انتظار ، پروفایل را از سایت حذف کردم. تمام روز گریه کردم غمگین بودم ، سخت ، تقریباً غیرقابل تحمل. ایلیا یک هفته بعد تماس گرفت ، از وضعیت من پرسید و گفت که او شرایط من را درک کرده است. و او حتی افزود که من در حال رشد داخلی هستم. سپس با شجاعت خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد. فکر می کنید من عصبانی به او اعتراض کردم؟ خیر من همچنان در تعجب بودم که چه اشتباهی کردم ، چه اشتباهی بود. گیج شده و منتظر باشید.

تماس بعدی ایلیا شش ماه بعد بود. او آرام با صدایی غم انگیز و هیستریک صحبت می کرد ، چقدر متأسف بود که چیزی از آن بر نمی آید. او مکث تئاتری کرد و با خوشحالی افزود: "و این کار نمی کند ، زیرا من ازدواج می کنم!" سپس او در مورد این واقعیت که من نیز خوش شانس هستم ، که من شخص بسیار خوبی هستم و برخی کلمات دیگر صحبت کرد. من کاملاً گم شده بودم و گریه می کردم ، حتی دمای بدنم بالا رفت ، من خیلی تلخ بودم. اما باز هم چیزی نگفتم. او همه چیز را مطیعانه گوش داد و خداحافظی کرد.

روز بعد با ایلیا تماس گرفتم ، تبریک گفتم ، گفت که خوشحالم که می دانم در لیست کوتاه دوستان داماد هستم. خندیدیم و خداحافظی کردیم. این اولین و آخرین تماس من بود.

من همچنان به خودم آه می کشیدم و فکر می کردم که چه اشتباهی کردم ، چه اشتباهی کردم ، چرا او من را انتخاب نکرد ، اگر من اینقدر خوب هستم و اینقدر عالی می نویسم ، و صد بار در یک حلقه.

و اکنون من ناراحتم که به یاد می آورم که من سعی نکردم از خودم دفاع کنم ، من اصلا خودم را دوست نداشتم. حتی به ذهنم خطور نکرد که چنین رابطه ای برای من مناسب نیست.

و من می خواهم روی همین لحظه صحبت کنم ، وقتی متوجه شدید که من یک قربانی درمانده یک اغوا کننده موذی هستم و با فراموش کردن خودم ، سعی کردم او را آزار دهم. اما موضوع کمی پیچیده تر است.

به طرز عجیبی ، با وجود همه تلاش ها و شب های بی خوابی ، من در این رابطه نبودم. می ترسیدم خودم را نشان دهم. می ترسیدم چیزی بگویم که به نقص من خیانت کند.اگر یک میز تنیس و دو بازیکن را تصور می کنید ، من فقط توپ های پرتاب شده توسط ایلیا را گرفتم و با احتیاط برگشت دادم. من به ایلیا ، به حرفها و عملکردهایش واکنش نشان دادم. من بازی او را انجام دادم ، اگرچه او در این مورد از من نپرسید.

و در این بازی ، او بسیار قابل توجه شد ، به اندازه باور نکردنی متورم شد. برای یک مرد معمولی با شایستگی ها و معایب بسیار بزرگ شده است. از یک سو ، به نظر می رسید برای او خوشایند نشان دادن روی پایه است ، اما از سوی دیگر ، او می خواست کلاه مونومخ خود را برای شیطان بردارد.

واقعیت این است که من با این احساس زندگی می کردم که فردی غیر ضروری و بی اهمیت هستم و احساساتم اهمیتی ندارد. بر این اساس ، من یک رابطه شخصی و کاری ایجاد کردم. آنها با من حساب نکردند ، نه به این دلیل که استعدادها ، دانش و مهارتهایم کم بود ، بلکه به این دلیل که با خودم حساب نمی کردم.

چرا این کار را می کنم؟ اینکه چقدر خود را به دنیا معرفی می کنید ، خودتان در یک رابطه هستید ، اجازه می دهید ناقص و مضحک باشید. بله ، اتفاق می افتد! افراد زنده اشتباه می کنند ، و حتی ، خدا! و افراد زنده در درد ، عصبانی ، ناامید هستند.

مراقبت از خود مهم است. نظارت کنید که آیا در این رابطه احساس راحتی می کنید. و اگر راحت نیستید ، پس در آنها چه می کنید؟ چرا رابطه ای را انتخاب می کنید که در آن از شما قدردانی نمی شود؟

این نتیجه گیری ها به من بسیار سخت و ساعت های طولانی از درمان شخصی داده شد. اما اکنون بسیار بهتر می فهمم که در یک رابطه به دنبال چه چیزی هستم ، چرا وارد آن می شوم ، چه چیزی را می توانم رها کنم و چه چیزی را نمی توانم.

و من می توانم به دیگران کمک کنم تا دیدگاه خود را تغییر دهند ، در غیر این صورت رابطه و نقش من در آنها را ببینید ، در موقعیت بالغ و مسئولانه تری قرار بگیرید ، اعتماد به نفس و شادی بیشتری کسب کنید.

توصیه شده: